شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

بهترین داستان عاشقانه غمگین

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ روش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بهِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بوق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌رو افتاده بود جلو ماشینی که بهِش زده بود و راننده‌ش هم داشت تو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود رو آسفالت و خون راه کشیده بود می‌رفت سمت جوی کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.گیج.مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند رو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگاه ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!
با نظرات خوبتون ما رو برای ادامه ی راه یاری کنید
نظرات 37 + ارسال نظر

سلام سایت خیل قشنگی داری امید وارم موق باشی

مینا 1389/09/08 ساعت 20:25

واااای! خدا نکنه ! اصلا تصورش هم سخته بعد از عمری عاشق کسی بشی و ...

موفق باشی عزیزم

بابک 1389/09/09 ساعت 04:47

واقعا زیبا و غم انگیز بود وقتی اینو خوندم اشک در اومد

واقعا به خاطر این سایت پر از احساس تشکر میکنم و از همین جا به شما ئخسته نباشید میگم

[ بدون نام ] 1389/09/09 ساعت 11:28

بسیار بسیار زیبا نوشته شده

ش 1389/09/09 ساعت 14:27 http://love3d.mihanblog.com

سلام سایت خوبی دارید مایل به تبادل لینک با شما هستم لطفا در صورت تمایل به بنده اطلاع دهید
http://www.love3d.mihanblog.com/

[ بدون نام ] 1389/09/09 ساعت 17:22

سلام میلادجون واست آرزوی موفقیت دارم
کارت عالیه ممنونم

نیلوفر 1389/09/09 ساعت 17:41

سلام قشنگ بود.نذاشتین عضوشم حیف شد لااقل اگه دوست داشتین این شعرو بذار تو وبلاگتون. خیلی سخته که دلی رو با نگاهت دزدیده باشی وسط راه اما ازعشق یه کمی ترسیده باشی خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی ازخودت میپرسی یعنی میشه اون بره زمانی خیلی سخته توی پاییزباغریبی اشنا شی اماوقتی که بهارسه یه جوری ازش جدا شی خیلی سخته واسه اون بشکنه یه روز غرورت اون نخادولی بمونه همیشه سنگ صبورت خیلی سخته بری یکشب واسه چیدن ستاره ولی تارسیدی اونجا ببینی روز سددوباره...

آرزو 1389/09/10 ساعت 15:43

خیلی عالی بود و تکان دهنده...

سیب 1389/09/11 ساعت 01:41

سیب

fatemeh 1389/09/11 ساعت 10:36

mamnun duste aziz
kheyli ghashang bud

من دلم گرفت...........
از شاملو
دیگر پیامی از تو مرا نارد
این ابر های تیره طوفان زا
زین پس به زخم کهنه نمک پاشد
مهتاب سرد و زمزمه دریا

khily por ehsas bod ghalbam feshorde shod,vali raste bazi vaghta adam eshtebahati mikone ke forsate jobranesh nistttttt :( :*

وحید 1389/09/12 ساعت 17:44 http://vahid1574.mihanblog.com

یا سلام وبه بسیار خوبی داری اگه مایلی بیا تبا دل لینک کنیم منتظره شما هستم

فیاض 1389/09/13 ساعت 11:49 http://mf90.blogfa.com

سلام میلاد وبتم مثل خودت بهترینه

سلام خیلی زیبا بود

Hamideh 1389/09/14 ساعت 21:52

وبلاگ خوبی دارید . من الان سر کارم و دارم وبلاگتون را میخونم .موفق باشید
When an egg breaks by a power outside,a life ends.When an egg breaks by a power within, a life begins.Great things always begin with that power within

شیما 1389/09/14 ساعت 22:44

سلام میدونی جیه؟به نظرم خوب بلدی اشک ادم دربیاری.عااااالی بود.راستی جاب نکردم نشستم دوساعت نوشتم

سارا 1389/09/15 ساعت 02:30

داستان تاثیر گذارومورد علاقه ام بود.مرسی

ممد 1389/09/16 ساعت 04:18

خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.نارحت شدم

رباب 1389/09/16 ساعت 12:04

خیلی با حال بود آدمو میخکوب میکنه

samira 1389/09/16 ساعت 14:01

akheeeyy.kheili ghashang buUd

[ بدون نام ] 1389/09/16 ساعت 15:30

رفتی ودر رکابت دل رفت و صبر و دانش/باز آ که نیم جانی بهر نثار دارم...

چرا..............................

فاطمه 1389/09/19 ساعت 00:03

خیلی عالیه اما اقا مسعودچرا داستانهاتون اینقدر غمگینه؟اگه ممکنه یه کم شادتر باشه دل ادم می گیره مرسی

مجتبی ستوده 1389/09/19 ساعت 20:07

قبلا شنیده بودم ولی بازم عالی بود

این بیت شعرو حتما بذارتووبلاگ.ممنون میشم (درست مثل تقویمی که عوض میشه سر بهار/می ندازمت یه گوشه ودیگه میذارمت کنار)مریم حیدرزاده

شا شا!!! 1389/09/26 ساعت 15:18

خوشم اومد!!!

nazanin 1389/09/27 ساعت 13:17

salam milad jan
nazanin hastam az tehran.taze webloge shomaro peida kardam.lezat bordam az matalebe bacheha bekhosus az negareshe shoma be maghuleye' eshgh'.,man 25 sal daram daneshjuye arshade zaban hastam.taghriban hamsu ba shoma dar ertebat ba mozue eshgh.mikham azatun darkhast konam nazanin ro shoma va azaye digar be onvane ozvi az in mahfele dost dashtanie eshghestan ghabul konid.
mamnunam az hamatun

mahsa 1389/09/29 ساعت 16:44 http://mahsa@blagfa.com

عالی

فقط یک کلمه می تونم بگم محشر بود.

رضا 1389/10/08 ساعت 19:49 http://8875.blogfa.com

داستان خیلی جالبی بود خوشحال میشم به وب من بیایید تا با داستان های زندگی من هم آشنا بشید

حسین 1389/10/15 ساعت 00:56

عالی بودآقامیلاد دمت گرم خداییش واسه منه عاشق سینه سوخته محشربود.خفاش شب:۰۹۳۵۷۲۳۸۰۷۵

سیکنایا 1389/10/18 ساعت 23:48

سلام دوست عزیز سرشار از احساس بود.متاثر شدم.

اندیشه 1389/10/25 ساعت 17:46

مرسی زیبا بود

A 1389/11/08 ساعت 17:07

نمی دونم بگم بامزه بود یا ناراحت کننده فقط جالب بود واقعاْ باید قدر خیلی چیزهایی که داریم رو بدونیم مثل بابا بزرگ ها گفتم

mohadese 1389/11/27 ساعت 16:06

خیلی تکان دهنده و زیبا بود اشم دراومد

نیلوفر 1389/11/30 ساعت 11:39

باورت میشه گریم گرفت....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد