شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

داستان زیبا بهترین داستان زندگی داستان پیرمرد و تاجران

 

خوب حالا که آقا صادق از هوش و ذکاوت داستان گفتند من هم لازم دیدم یه داستان در همین زمینه براتون تعریف کنم. البته پیشاپیش از اینکه داستان عاشقانه نیست عذر خواهی میکنم. 

 

روزی سه تاجر که ثروتی را با هم جمع آوری کرده بودند با باغستانی میروند و برای خوش گذرانی تصمیم میگیرند نیمه روزی را در آن باغ بمانند.پولهایشان و اسبابشان را به پیرمردی که صاحب باغ بود دادند و به پیرمرد گفتند به هیچ عنوان پول را به یکی از ما نده مگر اینکه هر ما سه نفر با هم باشیم.چند ساعتی را در باغ به تفریح پرداختند و یکی از تاجران حیله ای به ذهنش رسید.به درون آب پرید و پس از شنا کردن به دوستانش گفت من میخواهم بروم و از پیرمرد شانه ام را که در وسایلم هست بگیرم و موهایم را شانه کنم.به سراغ پیرمرد رفت و به او گفت دوستانش میخواهند پولهایشان نزد خودشان باشد و از پیرمرد پولها را طلب کرد.پیرمرد این مساله را نپذیرفت و از او خواست که هر سه با هم بیایند.مرد شیاد هم با صدای بلند به دوستانش گفت که این پیرمرد به من چیزی نمیدهد و میگوید باید هر سه باشیم و دوستانش هم که فکر میکردند از پیرمرد شانه را طلب کرده به فریاد گفتند اشکالی ندارد هر چیزی میخواهد به او بده و پیرمرد هم پولها را به او داد و مرد شیاد از باغ گریخت. 

پس از گذشت چندین ساعت تاجران نگران از غیبت دوستشان به نزد پیرمرد آمدند و پیرمرد هم گفت که دوستشان پولها را از او گرفت.تاجران به حیله پی بردند و از پیرمرد شکایت کردن که چرا پولها را که قرار بود در حضور هر سه نفر ما پس بدهی به یک نفر داده ای. 

قاضی پیرمرد را محکوم کرد که باید پولها را از جیب خودش بدهد یا اینکه باغش را به عنوان غرامت از او میگیرند. 

پیرمرد بیچاره هم حیران در کوچه ها میگشت و به فکر چاره ای بود.در همین حین کودکی که مشغول بازی بود  و با دیدن حال پیرمرد فهمیده بود که مشکلی دارد از او مشکلش را پرسید. 

کودک خردسال پس از شنیدن ماجرا به پیرمرد پیشنهادی داد که میتوانست کاملا این مشکل را حل کند. 

به نظر شما پیشنهاد کودک چه بود؟ 

کودک به پیرمرد گفت به پیش قاضی برو و بگو پولها پیش من است ولی چون قول داده بودم پولها را در حضور هر سه نفر به آنها بدهم باید هر سه نفر بیایند تا پولها را به آنها بدهم. 

تاجران و قاضی دست به دهان ماندند و چون هیچ راهی نیافتند از پولهایشان گذشتند و قاضی هم حکم به بیگناهی پیرمرد داد. 

بله دوستان عزیز این داستان این پیام رو میرسونه که عقل و شعور به سن بستگی نداره بلکه به ذکاوت انسان بستگی داره.امیدوارم شما هم همیشه توی زندگی همچین نکاتی رو درک کنید و به کار بگیرید.

نظرات 2 + ارسال نظر
مهنا 1389/12/04 ساعت 23:19

این داستان خیلی جالب بود ودرسهای زیادی به ما میدهد. مثلا اینکه ما در مواقعی که حس میکنیم هیچ راهی برای حل مشکلمان وجود ندارد با اندکی زیرکی میتوانیم مشکلمان را به بهترین شکل ممکن حل کنیم

[ بدون نام ] 1389/12/05 ساعت 11:25

عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد