شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر زیبا- شعر نو- شعری بسیار دل نشین...

 

ارساله شده توسط یک دوست... 

 

درگذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
باهمه تلخی شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست نخورده بجا می مانند...

نظرات 2 + ارسال نظر
ا.ا 1389/12/24 ساعت 17:08

مطالبتون واقعا جالبه ممنون

منکه استفاده میکنم و خوشحالم وبلاگتونو دیدم

موفق باشید

آزاد 1390/02/06 ساعت 16:11

امروز که این جملات را در پس هم می چینم دیگر......
بگذار از لحظه ای شروع کنم که دل بر او بستم. لحظه ای که تمام وجودم را غرق در عشق میدیدم.
اما....
هیچ وقت آن روز را نمی برم از یاد که بر سجاده ضجه می زدم، حتی حاضر بودم تا قلبم را به او پیشکش کنم.
آری قلب من رام او بود و قلب او رام سرنوشت،سر نوشتی که او را قرار بود از من بگیرد.
با این حال به رویش نمی آوردم و شب و روز برایش دعا می کردم.
چه روز های شاد اما سختی را گذراندم.
نگاهش مبهم بود و صدایش لرزان. در آغوشش احساس آرامش می کردم.
در دستانش می توانستم آینده ام را ببینم. خود را در کنارش میدیدم که در آشیانه ای سر بر شانه اش نهادم.
اما.......
بالاخره آن روز فرا رسید. روز جدایی.........
من به این جدایی راضی بودم،چون می دانستم که او هر چند از من دور اما در فکر من خواد بود.
وداعی تلخ.........
خیره به ساعت ثانیه ها را میشمردم، قسم خورده بود که اگر از آن اتاق شیشه ای سالم بیرون بیاید راهمان جدا شود......
و من دلیلش را نمی دانستم بغض راه گلویم را بسته بود و مجالی برا یپرسش نمی داد. من به همین قانع بودم که تنها حس کنم گوشه ای از دنیا مال اوست،من به این فکر میکردم که در این صورت شاید روزی که به نقطه ای خیره می شوم،روزی چشمان او نیم نگاهی بر آنجا انداخته باشد.....
او و خاطراتمان بر جای ماند و من از دلش بار سفر بستم.
زندگانیم بر این می گذشت که صدای نفس هایش را با قلبم هر لحظه میتوانم حس کنم.
اما افسوس...........
افسوس بر این که عمری بازیچه شده بودم و عمری در خیمه ی عروسک گردانی به دست گرگی وحشی افتاده بودم.
او با هر حرف من لذت میبرد که این چنین توانسته است فردی را فریب دهد.
او سالم بود...... حتی از من نیز سالم تر!!!!!
عمری با دروغ عشقم را به بازی گرفت اما من برایش عاشقانه قصه ی عشق را نجوا می کردم.
حال دیگر برایم مهم نیست که او به من دروغ گفته است.بلکه این برای من مهم است که دیگر نمیتوانم کسی را باور کنم!
۶

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد