ارساله شده توسط یک دوست...
درگذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
باهمه تلخی شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست نخورده بجا می مانند...
این شعر زیبا رو یکی از بینندگان عشقستان به نام نرگس برای ما فرستاده...
نمی دانم چرا رفتی،
نمی دانم چراشاید خطا کردم ،
وتو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی،
نمی دانم کجا تاکی برای چه
ولی رفتی
وبعداز رفتنت باران چه معصومانه میبارید...
وبعداز رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت...
وبعداز رفتنت رسم نوازش درغمی خاکستری گم شد...
وگنجشکی که هرروز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
وبعداز رفتن توآسمان چشمهایم خیس باران بود...
کودک نجوا کرد :خدایا با من حرف بزن
مرغ دریایی آواز خواند و کودک نشنید
سپس کودک فریاد زد :خدایا با من حرف بزن
رعد در آسمان پیچید اما کودک گوش نداد
کودک نگاهی به اطرافش کرد گفت خدایا پس بگذار ببینمت
ستاره ای درخشید ولی کودک توجه ای نکرد
کودک فریاد کرد خدایا اااااااا به من معجزه ای نشان بده
ویک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید
کودک با ناامیدی گریست
خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی
بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد
ولی کودک پروانه را کنار زد و رفـــــــــــت.....
می خواهم بگویم ......
فقر همه جا سر میکشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست .....
طلا و غذا نیست .......
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفتهء یک کتاب فروشی
می نشیند ......
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود .....
فقر ، همه جا سر می کشد ........
فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست …
فقر ، روز را " بی اندیشه" سرکردن است...
پس بیاییم روزمان را با اندیشه نیک آغاز کنیم...
این شعر زیبا رو یکی از همراهان عشقستان به نام مهدی برای ما فرستاده...
چه غم دارد ز خاموشی درون شعله پروردم
که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم
به بادم دادی و شادی ، بیا ای شب تماشا کن
که دشت آسمان ... دریای آتش گشته از گردم
شرار انگیز و توفانی ، هوایی در من افتاده ست
که همچون حلقه ی آتش درین گرداب می گردم
به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست
چه توفان می کند این موج خون در جان پر دردم
وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد
نهانی شب چراغ عشق را در سینه پروردم
بر آری ... ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی
که از هر ذره دل آفتابی بر تو گستردم
ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بد خواهان
دلی در آتش افکندم ، سیاووشی بر آوردم
چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز
ز خاکستر نشین سینه آتش وام می کردم
این شعر زیبا رو یکی از بینندگان عشقستان به نام مهدی برای ما ارسال کرده...
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
این شعر زیبا رو یکی از بینندگان سایت به نام سیاوش برای ما فرستاده که ثبتش کنیم
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست وبی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
این شعر قشنگ رو یکی از بینندگان سایت به نام سیاوش برای ما فرستاده...
کاش می شد سرنوشت ، از سر نوشت
کاش می شد هر چه هست بر دفتر خوبی نوشت
کاش می شد از قلم هایی که بر عالم رواست
با محبت , با وفا , با مهربانی ها نوشت
کاش می شد اشتباه هرگز نبودش در جهان
...داستان زندگانی بی غلط حتی نوشت
کاش دل ها از ازل مهمور حسرت ها نبود
کاین همه ای کاش ها بر دفتر دل ها نوشت