بجای اسم تو
سه نقطه میگذارم...
جای احساسم به تو
سه نقطه میگذارم...
بجای تمام دلتنگی هایم
سه نقطه میگذارم…
نگاه میکنم و میبینم
زندگی ام پر شده از
نقطه ها…
پر شده از تو…
وقتی کسی را دوست دارید
حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .
در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .حتی با شنیدن صدایش، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .
زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .
تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .
شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیا ست .
حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است .
شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .
حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .
هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .
در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .
برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .
حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .
به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .
حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .
ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .
تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان میشوند .
او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .
به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید .
با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .
واژه تنهایی برایتان بی معناست .
آرزوهایتان آرزوهای اوست .
در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید
دوستان گرامی,لطفا در رابطه با مطالب سایت نظر بدید
این شعر کوتاه و زیبا رو خانم نگین برای ما ارسال کرده...
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از درد توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگیها کرده پاک
ای تپشهای دل سوزان من
آتشی در سایهی مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخهها پربارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
آدم ها عوض می شوند و فراموش می کنند این را به هم بگویند.
people change and forget to tell each other(Lillian Hellman)
شراکت لذت را دوچندان می کند و غم را نیمه.
shared joy is a double joy;shared sorrow is a half sorrow(Swedish Proverb)
آدم ها آن چیزی نیستند که در آخرین مکالمه شان با شما به نظر می آیند.
بلکه همانی هستند که در طول مدت رابطه تان شناخته اید.
a person isn't who they are during the last conversation you had with them;they
are who they have been throughout your whole relationship(Rainer Maria Rilke)
اگر چیزی را دوست ندارید تغییرش دهید. اگر نمی توانید تغییرش دهید به جای نق زدن ذهنیت تان را عوض کنید.
if you don't like something,change it. if you can't change it, change your
attitude.don't complain(Maya Anjelou)
عشق یا وجود دارد یا ندارد.
اما عشق رقیق هم اصلا عشق نیست.
love is or it ain't.thin love ain't love at all(Toni Morisson)
همان جا که هستی با همان چیزهایی که داری همان کاری که از دستت
ساخته را انجام بده.
do what you can,with what you have,where you are(Theodore Roosevelt)
خودت باش.بقیه نقش ها همه گرفته شده اند.
be yourself;everyone else is already taken(Oscar Wilde)
اگر در کاری تبحر دارید هرگز مجانی انجامش ندهید.
if you are good at something,never do it for free(The Dark Knight-Christopher Nolan)
بهترین راه برای پیش بینی آینده خلق آن است.
the best way to predict the future is to invent it(Alan Kay)
مواظب سرمایه گذاری هایی که تشویق سایرین را برمی انگیزد باش.
چرا که از کارهای بزرگ (در ابتدا) معمولا با خمیازه استقبال می شود.
beware the investment activity that produces applause;the great
moves are usually greeted by yawns(Warren Buffet)
قدم نخست در عشق این است که اجازه دهیم آن که دوستش داریم کاملا
خودش باشد و او را چنان تغییر ندهیم که با تصویر خودمان هماهنگ شود.چرا که در این صورت تنها عاشق انعکاسی از خود شده ایم که در او می یابیم.
the beginning of love is to get those we love be perfectly themeselves,and not to twist them to fit our own image.otherwise we love only the reflection of ourselves we finf in them(Thomas Merton)
آنکه کمتر دوست می دارد رابطه را کنترل می کند.
the one who loves least,controls the relationship
انسان ها تنها می مانند چون به جای پل غالبا دیوار می سازند.
people are lpnely because they build walls instead of bridges(Joseph F.Newton)
بیشترین قدرت برای آسیب رساندن به ما در چنگ آن هایی است که دوستشان داریم.
those have most power to hurt us that we love(Fransis Beaumont)
عشقستانی های عزیز,منتظر نظرات شما در مورد این جملات هستم.
این شعر زیبا رو یکی از علاقه مندان همیشگی سایت به نام هاله برای ما ارسال کرده...
می خوام یه قصری بسازم
پنجره هاش آبی باشه
من باشم و تو باشیو یک شب مهتابی باشه
می خوام یه کاری بکنم شاید بگی دوسم داری
می خوام یه حرفی بزنم که دیگه تنهام نذاری
میخوام برات از آسمون یاسای خوشبو بچینم میخوام شبا عکس تو رو تو خواب گل ها ببینم
میخوام که جادوت بکنم همیشه پیشم بمونی
از تو کتاب زندگیم یه حرف رنگی بخونی
امشب میخوام برای تو یه فال حافظ بگیرم
اگه که خوب در نیومد به احترامت بمیرم
امشب میخوام تا خود صبح فقط برات دعا کنم
برای خوشبخت شدنت خدا خدا خدا کنم
امشب می خوام رو آسمون عکس چشاتو بکشم
اگه نگاهم نکنی ناز نگاتو بکشم
میخوام تورو قسم بدم به جون هر چی عاشقه
به جون هر چی قلب صاف
رنگ گل شقایقه
یه وقتی که من نبودم بی خبر از این جا نری!
بدون یه خدافظی پر نزنی تنها نری!!
یه موقعی فکر نکنی دلم برات تنگ نمیشه
فکر نکنی اگه بری زندگی کمرنگ نمیشه
اگه بری شبا چشام یه لحظه هم خواب ندارن
آسمونای آرزو یه جرعه مهتاب ندارن
راستی،دلت می یاد بری؟
بدون من بری سفر؟
بعدش فراموشم کنی برات بشم یه رهگذر؟
اصلا بگو که دوس داری این جور دوست داشته باشم؟
اسم تو رو مثل گلا تو گلدونا کاشته باشم؟
حتی اگه دلت نخواد اسم تو،تو قلب منه
چهره ی تو یادم میاد وقتی که بارون می زنه
ای کاش منم تو اسمون یه مرغ دریایی بودم
شاید دوسم داشتی اگه آهوی صحرایی بودم
ای کاش بدونی چشاتو به صد تا دنیا نمیدم
یه موج گیسوی تو رو به صد تا دریا نمیدم
به ارزوهام میرسم وقتی که تو پیشم باشی
اونوقت خوشبخت میشم مثه فرشته ها تو نقاشی
تا وقتی اینجا بمونی بارون قشتگ و نم نمه
هوای رفتن که کنی
مرگ گلای مریمه
نگام کن و بهم بگو
بگو می ری یا میمونی ؟
بگو دوسم داری یا نه
مرگ گلای شمعدونی
نامه داره تموم میشه
مثل تموم نامه ها
اما تو مثل همیشه
عاشقی و بی انتها...!!
این داستان بسیار قشنگ رو یکی از علاقه مندان همیشگی سایت به نام باران برای ما ارسال کرده...
کنار خیابون ایستاده بودتنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقیم ...جلوی پاش ترمز کردم ،در عقب رو باز کرد و نشست ، آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
_ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ، صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،به چشمام جراءت دادم ، از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ، دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ، چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ، روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ، خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،به خدا خودش بود ، به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ ! یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ، دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ، مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ، هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ، تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ، چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .برای چند لحظه همونطور موندم ،یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،برای فریاد کردنش ، برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ، دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه .