شب ها، که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی
آوای تو می آوردم از شوق به پرواز
شب ها، که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو، به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو، چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق، گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سر خوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همراه تویی، هرچه تو گویی و تو خواهی
پرستش
ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه مانند شمع سوختم و اشک ریختم ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید یا جان من ز من بستانید بی درنگ یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من زین آه و ناله راه به جایی نمی برم جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من از حال دل اگر سخنی بر لب آورم آخر اگر پرستش او شد گناه من عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من او هستی من است که آینده دست اوست عمری مرا به مهر و وفا آزموده است داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری
سکوت
دلا شب ها نمی نالی به زاری
زهر شیرین
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
در صبح آشنایی شیرین مان تو را
!گفتم که مرد عشق نیی،باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی،هنوز هم
می خواهمت چو روز نخستین،ولی چه سود
!می خواستی به خاطر سوگند های خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
می خواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی
پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟
پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می شود؟
تو رفته ای که بی من،تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو،شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم
روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم
!عشق تو،نور عشق تو،عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم
.«فریدون مشیری»صفیر
طبیبان را ز بالینم برانید
را از دست اینان وا رهانید به گوشم جای این ایات افسوس سرود زندگانی را بخوانید دل من چون پرستوی بهاری است ازین صحرا به آن صحرا فراری است شکیب او همه در پی شکیبی است قرار او همه در بی قراری است دل عاشق گریبان پاره خوشتر به کوی دلیران آواره خوشتر غم دل با همه بیچارگی ها از این غم ها که دارد چاره خوشتر دلم یک لحظه در یک جا نماندست مرا دنبال خود هر سو کشاندست به هر لبخند شیرین دل سپردست برای هر نگاهی نغمه خواندست هنوزم چشم دل دنبال فرداست هنوزم سینه لبریز تمناست هنوز این جان بر لب مانده ام را در این بی آرزویی آرزوهاست اگر هستی زند هر لحظه تیرم وگر از عرش برخیزد صفیرم دل از این عمر شیرین برنگیرم به این زودی نمی خواهم بمیرمارسال شده توسط دوست عزیزمون آقا مهدی
صبر کن قصه به پایان نرسیده است هنوز
قصه گو نقش جمالت نکشیده است هنوز
به کجا می روی ای همدم شیرین سخنم
شاه بیت غزلم کام ندیده است هنوز
ز چه ترک دل غمدیده ی عاشق بکنی
عشق پایان کلامت نشنیده است هنوز
گوش کن حال که عزم دگران داری تو
باغبان غنچه ی خوشبو که نچیده است هنوز
پایمال ار چه نمودی دل عاشق ز جفا
لیک عاشق ز رخت دل نبریده است هنوز...
این شعرزیبا رو دوست عزیزی بنام مهدی برامون فرستادن
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو