شــــــــبگردی میکنــــم.
اما صدای نفــــــــــــسهایـــت را از پشــــــــت
هیچ پنــــــــــــــجره و دیواری نمیشـــــــــنوم
آســوده بخواب نازنیــــــــــــنم
شـــــــــ ــ ـ ـــــــهر در امن و امان اســـــــت
تنها خانهی من اســت که در آتــــش میســـــــــــــــــوزد. ..
خدایا...دهانم را بو کن!...ببین...بوی سیب نمیدهد!
من هیچ وقت حوایی نداشتم که برایم سیب بچیند!
میدانی یک آدم بدون ِحوایش چقدر تنها میشود؟!
میدانی محکوم بودن چقدر سخت است
وقتی که گناهی نکرده باشی و حتی سیبی را نبوییده باشی؟!
میدانی حوای بعضی از آدم هایت میگذارند و میروند؟!
میدانی که میروند و جلوی چشم آدم، حوای دیگری میشوند؟!
نمیدانی!
تو که حوا نداشته ای هیچ وقت!
ولی اگر میدانی و باور کرده ای خستگی ام را، این آدم را ببر پیش خودت!.
خسته ام از زندگی...دهانم را بو کن!...ببین...بوی سیب نمیدهد!!...
خسته ام از تو....
گمانم این بود که اگر به دستانت تکیه کنم پشتم به کوه است
چه تصور ابلهانه ای،باورم نمیشد که روزی با دست تو بشکنم
میگفتی توی این دنیا هر چیز محالی ممکن است...باورم نمیشد
اما دیگر برایم باور شد
که بهترین آدمها میتوانند بدترین شوند
و تو که روزی بهترین بودی...ناگهان بدترین شدی...
چه چیز را میخواهی به رخم بکشی؟
سادگیم را ؟
اما بدان...سادگیم را ساده نگیر
باورت کردم...به خیال خامم که تو هم باورم کردی...
با تو دنیایی نقره ای ساختم
با تو نفس کشیدم...
به تو امید بستم...
چه راحت شکستی و رفتی...
چه بی خیال آتش زدی...این دل بی درمان را...
چه دیر شناختمت،افسوس میخورم که چرا اینقدر بدبخت وساده بودم...
تو زلالیم را ندیدی، به بازیم گرفتی حداقل برای بار آخر منو به بدترین شکل بازی دادی.....
مرا،احساسم را به بازی گرفتی...
من بازیچه نیستم...عروسک هم نیستم،تو به من دروغ گفتی...
دروغی بزرگ که منو دوست داشتی ...
...هرگز نمی بخشمت...
می نویسم که چگونه در تنهایم به اشک های همیشه همراهم
به این لشگر زلال و زیباکه از ضمیری پاک متولدمی شوند
تا یاوران لحظات و تنهایی من باشند پناه می برم
ای عشق ،ای منجی جاودانه ،ای همیشه ماندگار
...با من بمان برای همیشه...
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه… راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده… راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!… کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه… بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
نتیجهء اخلاقی : اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!
شعاع مهربانیت را
روز به روز زیادتر کن
آنقدر که روزی بتوانی
همه را در آن جای دهی
آن وقت تا خدا فاصله ای نیست...
از کلام دلنشینت مست و شیدا میشوم
با نگاه نازنینت در تو پیدا میشوم
هر شب و روز جلوهگر در سجدهگاهم میشوی
در حریم ساحل عشق موج دریا میشوم
باز از پی مشک نفس غالیه بویت
آشفته به سر می دوم ای دوست بکویت
یارا بنمای آن رخ زیبات که مارا
دل واله وسرگشته و شیداست به رویت
آن دم که به احساس کمی خندیدم
گلگون شدم و رخ را ناچار بدزدیدم
من جز تو به اغیار نیاندیشیدم
من برق نگاهت از دور می دیدم
سالها شمع دل افروخته و سوخته ام
تا زپروانه کمی عاشقی آموخته ام
بارها یوسف دل را که به چاه غم توست
دو جهانش به خرید آمده نفروخته ام!
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
مست از خواب برانگیختمش
دست در زلف کج آویختمش
جام آن بوسه که می سوخت مرا
تا لب آوردمش و ریختمش
جان اگر باید به کویت نقد جان خواهیم کرد
سر اگر باید به راهت ترک سر خواهیم کرد
تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را زآب دیده تر خواهیم کرد
این شعر خیلی قشنگ رو باران برای ما فرستاده تا ثبتش کنیم
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پِی من تند دوید سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،سالها هست که در گوش
آرام خش خش ِ گام تو تکرار کنان ،می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق ِ این پندارم
که چرا - خانه کوچم سیب نداشت ....
و اما پاسخ فروغ فرخزاد به این شعر زیبا:
من به تو خندیدم
چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدرپیر من است
من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
اگر معجزه ای رخ بدهد و زمان به عقب برگردد به دنیا قول خواهم داد چشمهایم را تا آخرین روز حیاتم روی هم بگذارم :
می دانی چرا ؟
می ترسم یک لحظه غفلت کنم ،
دوباره تو را ببینم و یک عمر گرفتارت شوم !!