شما که به وجود آوردهاید سالیان را
قرون را
و مردانی زدهاید که نوشتهاند بر چوبه دار
یادگارها
و تاریخ بزرگ آینده را با امید
در بطن کوچک خود پروریدهاید
و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها
و در تعصبها
چنین زنانی حتی زیبایی خود را وامدار مردان هستند:
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی میشتابد
جادویی نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر زرین عشقیست پای بست
اگرچه زنان روح زندگی خوانده میشوند، ولی نقش آفرینان واقعی مردان هستند:
شما که روح زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقیست خاموش:
شما که نغمه آغوش روحتان
در گوش جان مرد فرحزاست
شما که در سفر پرهراس زندگی، مردان را در آغوش خویش آرامش بخشیدهاید
و شما را پرستیده است هر مرد خودپرست،
عشقتان را به ما دهید.
شما که عشقتان زندگیست!
و خشمتان را به دشمنان ما
شما که خشمتان مرگ است!
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
قدر این خاطره را دریابم
پسرک بیآن که بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بیآن که بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مرد اما...
اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش میدانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقهاش درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک حلقهاش انسان و یک حلقه سنگریزه. حلقهای ماه و حلقهای خورشید.
و هر حلقه در دل حلقهای دیگر است. و هر حلقه پارهای از زنجیر؛ و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟!
و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگریزهای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرندهای را بیازاری، انسانی خواهد مرد.
زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.
پرنده این را گفت و جان داد.
و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد....
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی ...
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن یک
همراه واقعیست که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد...
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه به
دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است...
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه یخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست...
عمیق ترین درد ما هم نظر ندادن شماست...
دیشب صدای باران در کوچه پیچ می خورد
گویا ستاره هایی از بستر تو می برد
دیشب ولی نه دیشب هر شب به یاد چشمت
وقتی که خواب بودی لبخند ماه افسرد
اینجا هوا ذلیل است وقتی تو خواب هستی
وقتی تو چشم بستی گویا هوای شب مرد
با تو ستاره هایی با چشم بسته دیدم
خواب تو دیشب اما قلب ستاره آزرد
انگار خاک شب را چشم تو آب می داد
وقتی که خواب بودی باغ شبانه پژمرد
دیشب هوای نمناک از بوی غربت خاک
در کوچه تاب می خورد از من ستاره می برد
من بی تو گنگ و تنها در کوچه محو گشتم
وقتی صدای باران در کوچه پیچ می خورد...
...(نظر هم بزارین ممنون میشیم )...
من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم
الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم
من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری
دو سه روز پیدام نشه و ببینم چه حالی داری
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم
من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام
کار و بار زندگیمو بزارم برای فردا
من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم
بشینم یه گوشه دنج موهای تو رو ببافم
عاشق اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم
حواست به من نباشه دزدکی تو رو ببینم
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم
دوستان عزیز نظر بدین.ممنون
من به خاطر می آورم آسمان سیاه را
روشنایی در اطراف من
من به خاطر می آورم انعکاس فلش
از زمانی که شروع شد و تار شد
مثل شروع یک نشانه که در آخر مرا پیدا میکند
و صدای تو که من تمام مدت به آن گوش میدهم
و به من نشان بده شایسته ی چه هستم
پس به من دلیلی بده تا اثبات کند اشتباه من را
تا این خاطره را پاک کند
اجازه بده زیر آب برم
از فاصله ی چشمان تو
نشان بده دلیلی
برای افتادن در این چاله
تا وصل شویم به فضای بیرون
بگذار آنها دروغ هایشان را تمام کنن
در کنار این تقسیم جدید
اینجا هیچ چیز نیست
اما حافظه ها گرفتار شده اند
مکانی برای نشان دادن وجود ندارد
همه جا خاکستر نشسته به جای برف
و ما در داخل غار نشسته ایم
و صدای تو در ذهن من است
دوستان نظر یادتون نره...ممنون
وقتی از کنار آب می نویسم
تمام سرنوشت رود شبیه جریان خند ه ای است
که لب های نیمه جان تو را می دود
وقتی آب های سراشیب تند روزگار،
صفحه ی گذشت را ورق می زنند
من با عرض ارادت به چشم های بیکران تو عظمت خنده هاشان را می فهمم
روزی که از آب گذشتم خس خس چشم هات آتشم زد تا اینکه ستاره ای دنباله دار قلبم را فهمید
و از آنروز به بعد حس می کنم نیستم
و حس می کنم هستی!
چیزی نیست این قاب عکس من است که تو را به روزهای خسته ی بودنم می کشاند.
بخند که آب میرود و تبسم ساده ات جریان را به راه می اندازد