با دستمال مچاله ای که تو دستاش بود پیشونی عرق کرده اش رو خشک کرد، لکه زردرنگی نشون از کرم پودری بود که حالا دیگه با عرق کردن صورتش از جای جای اون پایین می اومد … ده دقیقه ای میشد که تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بود چشمش به تیتر روزنامه پهن شده در کنار دکه روزنامه فروشی افتاد : ” شرایط جدید استخدامی کشور…” خنده تلخ زیر لبش نشون از تمسخر نوشته روزنامه میداد لا اقل دو ماه بود که دنبال کار میگشت …امروز هم مثل هر روز از صبح تا حالا مشغول پر کردن فرم های استخدام در شرکت های مختلف بود… و جواب مثل همیشه یکسان : ” تشریف ببرید ما باهاتون تماس می گیریم….” اما دریغ از یک تماس … با دست مو های وز شده اش رو به زیر روسری داد ….صدای چند دختر که راجع به انتخاب رشته دانشگاه بلند بلند حرف میزدند توجهش رو جلب کرد … یاد روزهایی افتاد که با چه ذوق و شوقی تو دانشگاه و با دوستاش تمام فکر و ذکرشون پاس کردن ناپلئونی واحد ها و خندیدن به تیپ جدید پسر های همکلاسیشون بود ،پسرهایی که حتی یک بار هم دنبالشون نرفته بود ، وحالا نمی دونست کار درستی کرده یا نه ، شاید هم بهتر بود تو همون دانشگاه مثل سمانه مخ یکی از اون پولداراشو میزد ، و حالا خیالش راحت بود، اونهمه پسر مایه دار بالاخره یکی اش نصیب ما می شد مرتضی ، بهزاد یا شاید هم اون پسره ، مهرداد… اما اون فقط به این فکر می کرد که واحد ها رو تند تند پاس کنه و لیسانسشو بگیره و به این خیال باشه که در جشن فارغ التحصیلی اش چه تیپی بزنه و چه کسایی رو دعوت کنه … جشن .. آه ! جشنی که هر گز گرفته نشد .تمام آرزو هاش یک ماه قبل از اتمام تحصیلاتش به باد رفت همون موقع که زن عموش تو اون بعد از ظهر گرم زنگ زد خونشون :” مریم جون بابات تو اداره حالش بهم خورده الان هم تو بیمارستان امام بستریه” …. دکتر بخش سی سی یو کلمه متاسفم رو جلوی چشمهای بهت زده اش فقط یک یار با صدای آروم گفت… نزدیکهای چهلم باباش بود که امتحانات آخرین ترم دانشگاه رو هم داد و همه تلاششو کرد که لا اقل اونها رو نیافته . و از اون به بعد بود که احساسی رو که هیچ و قت درکش نکرده بود رو چشید ، مسئولیت سنگین خانواده و نگاه های مادر … داداش سعید که هنوز بچه است و مینا هم که تمام فکر وذکرش به اینه که مامان کی تنهاش بزاره و یه راست بره سر تلفن .. تمام امید مامان که حالا بعد از پدر شکسته تر از همیشه شده .. به اون بود …کاش یه رشته دیگه رفته بود …شاید اینجوری زودتر کار پیدا میکرد …مثل اینکه هیچ جا تو این شهربه لیسانس منابع طبیعی نیازی ندارند …. چقدر راجع به منابع طبیعی و اهمیت حفظ محیط زیست و روشهای کمپوست زباله خونده بود….اما اینا میگن : زبان چقدر بلدی ؟ روابط عمومیت چه جوریه ؟ منشیگری چی ؟ میتونی؟ از همون نگاه اولشون معلومه چه جور منشی میخوان …. آفتاب داغ تابستون بهش اجازه نمیده بیش از این تو خاطراتش باشه …. دیگه گرما داشت زیادی اعصابشو خورد میکرد … تازه وقتی به این فکر میکرد که امروز هم مثل بقیه روزها از هیچ شرکتی جواب قطعی راجع به کار نشنیده بیشتر کلافه میشد…. صدای بلند یه موتور اونو از خاطراتش دور کرد و به خود آورد ..موتوری فاصله اش داشت با او کم میشد ، با سرعتی که موتور داشت سریع خودشو عقب کشید …اما موتوری بیشتر به اون نزدیک شد و تو یه لحظه کیفشو از رو دوشش کشید ، جیغ بلندی کشید ، با تمام قدرت بند کیف رو نگه داشت تا مانع موتور سوار بشه …اما دیگه دیر شده بود …. هنوز تو بهت و حیرت بود که صدای تصادف شد یدی اونو به خودش آورد … پرایدی که از کوچه بغلی و ورود ممنوع کوچه رو اومده بود با موتوری که کیف اون رو قاپیده بود تصادف کرد….به بالای سر موتوری که رسید مردم دور موتور سوار رو که با کلاه ایمنی روی سرش و دستهای خونیش کمی گیج به نظر میرسید گرفته بودند …. و کیف پاره شده دختر که روی زمین ولو شده و تمام محتوای اون خلاصه می شد در یک رژ لب ، چند تا مداد ابرو ، یک آینه کو چک ، چند تا کاغذ و دو سه تا دویست تومنی له شده در اون میون خود نمایی میکرد …صدای یه نفر که با موبایلش با پلیس ۱۱۰ تماس میگرفت در میون اون همهمه شنیده میشد … دخترک با دستهای لرزان و چشمهایی پر از اشک مشغول جمع کردن وسایلش از روی زمین بود .. و تو دلش به پسرک که از لحظه تصادف تنها و تنها از پشت کلاه ایمنیش بهت زده به صورت دخترک نگاه میکرد ، فحش میداد . یه دفعه تمام بد بختی هاش جلوی چشمش اومد ، نگاه مداوم پسرک اعصابش رو بیشتر خورد کرد ، یک لحظه کنترلش رو از دست داد مثل دیوونه ها فریاد زد : “همینو می خواستی ؟ بیا ! همش مال تو فقط همینه …چی می خواستی ؟ چی فکر کردی ؟ بعد پنج سال درس خوندن دو ماهه دارم دنبال کار می گردم … اینم تمام زندگیمه بیا ببر ! کثافت ! قیافه من کجاش شبیه مایه دار هاست که اومدی سراغ من …” که دیگه بغض امونش نداد … صدای آژیر الگانس پلیس تنها علتی بود که تونست نگاه پسر موتور سوار رو از صورت دخترک جدا کنه … پلیس با عجله مردم رو متفرق می کنه یکی از مأمور ها به سمت موتور سوار می آید … اتوبوسی آرام آرام به ایستگاه نزدیک می شود ..پسرک با بی اعتنایی به پلیس کلاه ایمنی را در می آورد و با لبخندی تلخ به سمت مأمور می رود … اتوبوس وارد ایستگاه می شود … و دخترک همچنان بهت زده با یک کیف پاره به نور سرخ الگانس پلیس نگاه می کند … هنوز باورش نمی شود … مهرداد ! آره خودش بود …مهرداد نیازی هم کلاسی دوران دانشگاه … و حالا دیگر اتوبوس پر از مسافر به سوی ایستگاه بعدی حرکت می کند … و دخترک تنها کسی است که در ایستگاه خالی ایستاده …بهت زده و پریشون
فرار از زندگی
روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد گفت:خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی
لطف میکنید اگر نظر بدین . . . . با تشکر
خوب حالا که آقا صادق از هوش و ذکاوت داستان گفتند من هم لازم دیدم یه داستان در همین زمینه براتون تعریف کنم. البته پیشاپیش از اینکه داستان عاشقانه نیست عذر خواهی میکنم.
روزی سه تاجر که ثروتی را با هم جمع آوری کرده بودند با باغستانی میروند و برای خوش گذرانی تصمیم میگیرند نیمه روزی را در آن باغ بمانند.پولهایشان و اسبابشان را به پیرمردی که صاحب باغ بود دادند و به پیرمرد گفتند به هیچ عنوان پول را به یکی از ما نده مگر اینکه هر ما سه نفر با هم باشیم.چند ساعتی را در باغ به تفریح پرداختند و یکی از تاجران حیله ای به ذهنش رسید.به درون آب پرید و پس از شنا کردن به دوستانش گفت من میخواهم بروم و از پیرمرد شانه ام را که در وسایلم هست بگیرم و موهایم را شانه کنم.به سراغ پیرمرد رفت و به او گفت دوستانش میخواهند پولهایشان نزد خودشان باشد و از پیرمرد پولها را طلب کرد.پیرمرد این مساله را نپذیرفت و از او خواست که هر سه با هم بیایند.مرد شیاد هم با صدای بلند به دوستانش گفت که این پیرمرد به من چیزی نمیدهد و میگوید باید هر سه باشیم و دوستانش هم که فکر میکردند از پیرمرد شانه را طلب کرده به فریاد گفتند اشکالی ندارد هر چیزی میخواهد به او بده و پیرمرد هم پولها را به او داد و مرد شیاد از باغ گریخت.
پس از گذشت چندین ساعت تاجران نگران از غیبت دوستشان به نزد پیرمرد آمدند و پیرمرد هم گفت که دوستشان پولها را از او گرفت.تاجران به حیله پی بردند و از پیرمرد شکایت کردن که چرا پولها را که قرار بود در حضور هر سه نفر ما پس بدهی به یک نفر داده ای.
قاضی پیرمرد را محکوم کرد که باید پولها را از جیب خودش بدهد یا اینکه باغش را به عنوان غرامت از او میگیرند.
پیرمرد بیچاره هم حیران در کوچه ها میگشت و به فکر چاره ای بود.در همین حین کودکی که مشغول بازی بود و با دیدن حال پیرمرد فهمیده بود که مشکلی دارد از او مشکلش را پرسید.
کودک خردسال پس از شنیدن ماجرا به پیرمرد پیشنهادی داد که میتوانست کاملا این مشکل را حل کند.
به نظر شما پیشنهاد کودک چه بود؟
کودک به پیرمرد گفت به پیش قاضی برو و بگو پولها پیش من است ولی چون قول داده بودم پولها را در حضور هر سه نفر به آنها بدهم باید هر سه نفر بیایند تا پولها را به آنها بدهم.
تاجران و قاضی دست به دهان ماندند و چون هیچ راهی نیافتند از پولهایشان گذشتند و قاضی هم حکم به بیگناهی پیرمرد داد.
بله دوستان عزیز این داستان این پیام رو میرسونه که عقل و شعور به سن بستگی نداره بلکه به ذکاوت انسان بستگی داره.امیدوارم شما هم همیشه توی زندگی همچین نکاتی رو درک کنید و به کار بگیرید.
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.که با خوندن مطلب زیر به این مساله پی خواهید برد.
معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاءاش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.
پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..!
پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دستهای قرمز و باد کردهاش را به هم میمالید، زیر لب میگفت: آری! ثروت بهتر است چون میتوانستم دفتری بخرم و بنویسم.