شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

داستان زیبای زنجیر عشق - داستان عاشقانه - بهترین داستان

 
  یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار به خانه برمی گشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده. زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمدم کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست . وقتی که اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم روزی درچنین شرایطی بوده ام و یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگرشما واقعا می خواهید که بدهی من را بپردازی، باید این کار را انجام دهی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم شود !" *** چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی را دید و رفت داخل تا چیزی بخورد و استراحتی کند تا بعد راهش را ادامه دهد. ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذرد که می بایست هشت ماهه باردار باشد و از خستگی روی پا بند نباشد. زن مسن داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار زن مسن را بیارد ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن را می خاند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم روزی درچنین شرایطی بوده ام و یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگرشما واقعا می خواهید که بدهی من را بپردازی، باید این کار را انجام دهی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم شود !" همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خانه برگشت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: "دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..." به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه.  

داستان زیبای آخرین اتوبوس - بهترین داستان فوق العاده زیبا

 

با دستمال مچاله ای که تو دستاش بود پیشونی عرق کرده اش رو خشک کرد، لکه زردرنگی نشون از کرم پودری بود که حالا دیگه با عرق کردن صورتش از جای جای اون پایین می اومد … ده دقیقه ای میشد که تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بود چشمش به تیتر روزنامه پهن شده در کنار دکه روزنامه فروشی افتاد : ” شرایط جدید استخدامی کشور…” خنده تلخ زیر لبش نشون از تمسخر نوشته روزنامه میداد لا اقل دو ماه بود که دنبال کار میگشت …امروز هم مثل هر روز از صبح تا حالا مشغول پر کردن فرم های استخدام در شرکت های مختلف بود… و جواب مثل همیشه یکسان : ” تشریف ببرید ما باهاتون تماس می گیریم….” اما دریغ از یک تماس … با دست مو های وز شده اش رو به زیر روسری داد ….صدای چند دختر که راجع به انتخاب رشته دانشگاه بلند بلند حرف میزدند توجهش رو جلب کرد … یاد روزهایی افتاد که با چه ذوق و شوقی تو دانشگاه و با دوستاش تمام فکر و ذکرشون پاس کردن ناپلئونی واحد ها و خندیدن به تیپ جدید پسر های همکلاسیشون بود ،پسرهایی که حتی یک بار هم دنبالشون نرفته بود ، وحالا نمی دونست کار درستی کرده یا نه ، شاید هم بهتر بود تو همون دانشگاه مثل سمانه مخ یکی از اون پولداراشو میزد ، و حالا خیالش راحت بود، اونهمه پسر مایه دار بالاخره یکی اش نصیب ما می شد مرتضی ، بهزاد یا شاید هم اون پسره ، مهرداد… اما اون فقط به این فکر می کرد که واحد ها رو تند تند پاس کنه و لیسانسشو بگیره و به این خیال باشه که در جشن فارغ التحصیلی اش چه تیپی بزنه و چه کسایی رو دعوت کنه … جشن .. آه ! جشنی که هر گز گرفته نشد .تمام آرزو هاش یک ماه قبل از اتمام تحصیلاتش به باد رفت همون موقع که زن عموش تو اون بعد از ظهر گرم زنگ زد خونشون :” مریم جون بابات تو اداره حالش بهم خورده الان هم تو بیمارستان امام بستریه” …. دکتر بخش سی سی یو کلمه متاسفم رو جلوی چشمهای بهت زده اش فقط یک یار با صدای آروم گفت… نزدیکهای چهلم باباش بود که امتحانات آخرین ترم دانشگاه رو هم داد و همه تلاششو کرد که لا اقل اونها رو نیافته . و از اون به بعد بود که احساسی رو که هیچ و قت درکش نکرده بود رو چشید ، مسئولیت سنگین خانواده و نگاه های مادر … داداش سعید که هنوز بچه است و مینا هم که تمام فکر وذکرش به اینه که مامان کی تنهاش بزاره و یه راست بره سر تلفن .. تمام امید مامان که حالا بعد از پدر شکسته تر از همیشه شده .. به اون بود …کاش یه رشته دیگه رفته بود …شاید اینجوری زودتر کار پیدا میکرد …مثل اینکه هیچ جا تو این شهربه لیسانس منابع طبیعی نیازی ندارند …. چقدر راجع به منابع طبیعی و اهمیت حفظ محیط زیست و روشهای کمپوست زباله خونده بود….اما اینا میگن : زبان چقدر بلدی ؟ روابط عمومیت چه جوریه ؟ منشیگری چی ؟ میتونی؟ از همون نگاه اولشون معلومه چه جور منشی میخوان …. آفتاب داغ تابستون بهش اجازه نمیده بیش از این تو خاطراتش باشه …. دیگه گرما داشت زیادی اعصابشو خورد میکرد … تازه وقتی به این فکر میکرد که امروز هم مثل بقیه روزها از هیچ شرکتی جواب قطعی راجع به کار نشنیده بیشتر کلافه میشد…. صدای بلند یه موتور اونو از خاطراتش دور کرد و به خود آورد ..موتوری فاصله اش داشت با او کم میشد ، با سرعتی که موتور داشت سریع خودشو عقب کشید …اما موتوری بیشتر به اون نزدیک شد و تو یه لحظه کیفشو از رو دوشش کشید ، جیغ بلندی کشید ، با تمام قدرت بند کیف رو نگه داشت تا مانع موتور سوار بشه …اما دیگه دیر شده بود …. هنوز تو بهت و حیرت بود که صدای تصادف شد یدی اونو به خودش آورد … پرایدی که از کوچه بغلی و ورود ممنوع کوچه رو اومده بود با موتوری که کیف اون رو قاپیده بود تصادف کرد….به بالای سر موتوری که رسید مردم دور موتور سوار رو که با کلاه ایمنی روی سرش و دستهای خونیش کمی گیج به نظر میرسید گرفته بودند …. و کیف پاره شده دختر که روی زمین ولو شده و تمام محتوای اون خلاصه می شد در یک رژ لب ، چند تا مداد ابرو ، یک آینه کو چک ، چند تا کاغذ و دو سه تا دویست تومنی له شده در اون میون خود نمایی میکرد …صدای یه نفر که با موبایلش با پلیس ۱۱۰ تماس میگرفت در میون اون همهمه شنیده میشد … دخترک با دستهای لرزان و چشمهایی پر از اشک مشغول جمع کردن وسایلش از روی زمین بود .. و تو دلش به پسرک که از لحظه تصادف تنها و تنها از پشت کلاه ایمنیش بهت زده به صورت دخترک نگاه میکرد ، فحش میداد . یه دفعه تمام بد بختی هاش جلوی چشمش اومد ، نگاه مداوم پسرک اعصابش رو بیشتر خورد کرد ، یک لحظه کنترلش رو از دست داد مثل دیوونه ها فریاد زد : “همینو می خواستی ؟ بیا ! همش مال تو فقط همینه …چی می خواستی ؟ چی فکر کردی ؟ بعد پنج سال درس خوندن دو ماهه دارم دنبال کار می گردم … اینم تمام زندگیمه بیا ببر ! کثافت ! قیافه من کجاش شبیه مایه دار هاست که اومدی سراغ من …” که دیگه بغض امونش نداد … صدای آژیر الگانس پلیس تنها علتی بود که تونست نگاه پسر موتور سوار رو از صورت دخترک جدا کنه … پلیس با عجله مردم رو متفرق می کنه یکی از مأمور ها به سمت موتور سوار می آید … اتوبوسی آرام آرام به ایستگاه نزدیک می شود ..پسرک با بی اعتنایی به پلیس کلاه ایمنی را در می آورد و با لبخندی تلخ به سمت مأمور می رود … اتوبوس وارد ایستگاه می شود … و دخترک همچنان بهت زده با یک کیف پاره به نور سرخ الگانس پلیس نگاه می کند … هنوز باورش نمی شود … مهرداد ! آره خودش بود …مهرداد نیازی هم کلاسی دوران دانشگاه … و حالا دیگر اتوبوس پر از مسافر به سوی ایستگاه بعدی حرکت می کند … و دخترک تنها کسی است که در ایستگاه خالی ایستاده …بهت زده و پریشون

داستان فوق العاده زیبای عاشقانه - داستان فوق العاده زیبا

 

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟ آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد …

راهب نگاهی به زن کرد و گفت : چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است !!! … ببر کوهستان ؟! … آن حیوان وحشی؟ !! راهب در پاسخ گفت بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند. و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد.

باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت … هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد … زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد …

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد ؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود !! زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید !! راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت : ” مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز …

امیدوارم عشق و محبت حقیقی، واقعیت و تداوم بخش زندگیهاتون باشه

داستان کوتاه فرار از زندگی


فرار از زندگی 


روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد گفت:خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است.او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی 

 

لطف میکنید اگر نظر بدین . . . . با تشکر

داستان زیبا بهترین داستان زندگی داستان پیرمرد و تاجران

 

خوب حالا که آقا صادق از هوش و ذکاوت داستان گفتند من هم لازم دیدم یه داستان در همین زمینه براتون تعریف کنم. البته پیشاپیش از اینکه داستان عاشقانه نیست عذر خواهی میکنم. 

 

روزی سه تاجر که ثروتی را با هم جمع آوری کرده بودند با باغستانی میروند و برای خوش گذرانی تصمیم میگیرند نیمه روزی را در آن باغ بمانند.پولهایشان و اسبابشان را به پیرمردی که صاحب باغ بود دادند و به پیرمرد گفتند به هیچ عنوان پول را به یکی از ما نده مگر اینکه هر ما سه نفر با هم باشیم.چند ساعتی را در باغ به تفریح پرداختند و یکی از تاجران حیله ای به ذهنش رسید.به درون آب پرید و پس از شنا کردن به دوستانش گفت من میخواهم بروم و از پیرمرد شانه ام را که در وسایلم هست بگیرم و موهایم را شانه کنم.به سراغ پیرمرد رفت و به او گفت دوستانش میخواهند پولهایشان نزد خودشان باشد و از پیرمرد پولها را طلب کرد.پیرمرد این مساله را نپذیرفت و از او خواست که هر سه با هم بیایند.مرد شیاد هم با صدای بلند به دوستانش گفت که این پیرمرد به من چیزی نمیدهد و میگوید باید هر سه باشیم و دوستانش هم که فکر میکردند از پیرمرد شانه را طلب کرده به فریاد گفتند اشکالی ندارد هر چیزی میخواهد به او بده و پیرمرد هم پولها را به او داد و مرد شیاد از باغ گریخت. 

پس از گذشت چندین ساعت تاجران نگران از غیبت دوستشان به نزد پیرمرد آمدند و پیرمرد هم گفت که دوستشان پولها را از او گرفت.تاجران به حیله پی بردند و از پیرمرد شکایت کردن که چرا پولها را که قرار بود در حضور هر سه نفر ما پس بدهی به یک نفر داده ای. 

قاضی پیرمرد را محکوم کرد که باید پولها را از جیب خودش بدهد یا اینکه باغش را به عنوان غرامت از او میگیرند. 

پیرمرد بیچاره هم حیران در کوچه ها میگشت و به فکر چاره ای بود.در همین حین کودکی که مشغول بازی بود  و با دیدن حال پیرمرد فهمیده بود که مشکلی دارد از او مشکلش را پرسید. 

کودک خردسال پس از شنیدن ماجرا به پیرمرد پیشنهادی داد که میتوانست کاملا این مشکل را حل کند. 

به نظر شما پیشنهاد کودک چه بود؟ 

کودک به پیرمرد گفت به پیش قاضی برو و بگو پولها پیش من است ولی چون قول داده بودم پولها را در حضور هر سه نفر به آنها بدهم باید هر سه نفر بیایند تا پولها را به آنها بدهم. 

تاجران و قاضی دست به دهان ماندند و چون هیچ راهی نیافتند از پولهایشان گذشتند و قاضی هم حکم به بیگناهی پیرمرد داد. 

بله دوستان عزیز این داستان این پیام رو میرسونه که عقل و شعور به سن بستگی نداره بلکه به ذکاوت انسان بستگی داره.امیدوارم شما هم همیشه توی زندگی همچین نکاتی رو درک کنید و به کار بگیرید.

داستانی کوتاه و حکایتی جالب

  


روزی روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد

داستان عاشقانه ی یک شعر(شعری زیبا از مهرداد اوستا)

 

 

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
   

 ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.که با خوندن مطلب زیر به این مساله پی خواهید برد.


مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز.

مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه ..

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید..
حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ....     

علم بهتر است یا ثروت


معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.

پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..!
پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های قرمز و باد کرده‌اش را به هم می‌مالید، زیر لب می‌گفت: آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم و بنویسم.