شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر دختر خوشبخت از فروغ فرخزاد



دوستان خوبم این شعر واقعا زیباست .به شدت توصیه میکنم بخونید.از فروغ فرخزاد هست.نظر هم بدید لطفا


با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویائی
دخترک افسانه می‌خواند
نیمه شب در کنج تنهائی:
بیگمان روزی زراهی دور
می‌رسد شهزاده‌ای مغرور
می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می‌درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش.
تار و پود جامه‌اش از زر
سینه‌اش پنهان بزیر رشته‌هائی از در و گوهر
می‌کشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد...... پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می‌گویند
«آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو»
« در جهان یکتاست »
« بیگمان شهزاده‌ای والاست»
دختران سر می‌کشند از پشت روزن‌ها
گونه‌هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه‌ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق یک پندار
« شاید او خواهان من باشد »
لیک گوئی دیدة شهزادة زیبا
دیدة مشتاق آنان را نمی‌بیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمی‌چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می‌رود شادان براه خویش
می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر
ضربة سم ستور باد پیمایش
مقصد او ..... خانة دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهسته می‌پرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟ »
ناگهان در خانه می‌پیچد صدای در
سوی در گویی زشادی می‌گشایم پر
اوست ... آری ... اوست
« آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیائی
نیمه شب‌ها خواب می‌دیدم که می‌آیی»
زیر لب چون کودکی آهسته می‌خندد
با نگاهی گرم و شوق‌آلود
بر نگاهم راه می‌بندد
«ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی
ای نگاهت باده‌ای در جام مینائی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالة خوشرنگ صحرائی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره... قصر پر نورست»
می‌نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می‌خزم در سایة آن سینه و آغوش
می‌شوم مدهوش
بازهم آرام و بی تشویش
می‌خورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر
ضربة سم ستور باد پیمایش
می‌درخشد شعلة خورشید
بر فراز تاج زیبایش
می‌کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیدة حیران
زیر لب آهسته می‌گویند
« دختر خوشبخت!... »
« دختر خوشبخت!... »
« دختر خوشبخت!... »


منتظر نظرات شما هستم

بهترین داستان عاشقانه غمگین

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ روش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بهِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بوق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌رو افتاده بود جلو ماشینی که بهِش زده بود و راننده‌ش هم داشت تو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود رو آسفالت و خون راه کشیده بود می‌رفت سمت جوی کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.گیج.مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
تو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند رو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگاه ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. چهار و پنج دقیقه بود!!
با نظرات خوبتون ما رو برای ادامه ی راه یاری کنید

داستان کوتاه داستان زیبا بهترین داستان شعر عاشقانه دوبیتی زیبا




پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد .او از پیدا کردن این پول ،
آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد .این تجربه باعث شد از آن پس همواره در خیابان به زمین نگاه کند تا شاید چیزی پیدا کند.
او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25
سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد .یعنی در مجموع 13 دلار و
26 سنت .
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش
157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید
را بر فراز آسمان ها در حالی که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند ندید .پرندگان در حال پرواز ،
درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد .

داستان عاشقانه زیبا بهترین داستان کوتاه عاشقانه دوبیتی زیبا شعر


حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،
کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…
ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .
روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید.
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!


دوستان منتظر نظرات شما در مورد این داستان زیبا هستم.یادتون نره

شعر عاشقانه از رضا صادقی شعر عاشقانه دو بیتی تک بیتی زیبا


کاش بودی و میدیدی
ذره ذره جون سپردم
دوریت برام یه سمه سمه
قطره قطره هی میمردم
کاش بودی و نمیذاشتی منو از من بگیرن
کاش بودی نمیذاشتی گلای باغچه بمیرن
آرزومه که یه روزی
توی کلبمون منو تو
پای دل همدیگه پیر شیم
فقط و فقط من و تو
آرزومه هر دو مون با هم 
سقف کلبمون رو بسازیم
زیر سقف آرزوها به همه مردم بنازیم
کاش میشد منو بفهمی 
درد پنهونم بدونی 
حرف عمری خستگیمو
از توی چشام بخونی

شعر عاشقانه سرود زیبایی از فروغ فرخزاد بهترین شعر دوبیتی تک بیتی


شانه های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
شانه های تو
برجهای آهنین
جلوه شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من بر روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار
شانه های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه
شانه های تو
قبله گاه دیدگان پر نیاز من
شانه های تو
مهر سنگی نماز من


دوستان منتظر نظرات شما هستم

داستان عاشقانه عشق مادر به فرزند بهترین داستان عاشقانه شعر عاشقانه

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ...

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ...


این یک داستان واقعی است

داستان عاشقانه بهترین داستانهای عاشقانه عشق مادر به فرزند

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد. 
مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. 
او نوشته بود: صورتحساب !!! 
 کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان 
 مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان 
 نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان 
 بیرون بردن زباله 1000 تومان 
جمع بدهی شما به من: 12.000 تومان! 
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت: 
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ 
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ 
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ 
بابت غذا، نظافت تو، اسباب بازی هایت هیچ 
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که: هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است 
وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: مامان ... دوستت دارم 
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورت حساب نوشت: 
قبلاً به طور کامل پرداخت شده !!! 
قابل توجه آنهایی که فکر می کنند مرور زمان انها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند. 
بعضی وقت ها نیازه به این موارد فکر کنیم ... 
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند. 
نتیجه گیری منطقی: جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!! 
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان !!!