خوب حالا که آقا صادق از هوش و ذکاوت داستان گفتند من هم لازم دیدم یه داستان در همین زمینه براتون تعریف کنم. البته پیشاپیش از اینکه داستان عاشقانه نیست عذر خواهی میکنم.
روزی سه تاجر که ثروتی را با هم جمع آوری کرده بودند با باغستانی میروند و برای خوش گذرانی تصمیم میگیرند نیمه روزی را در آن باغ بمانند.پولهایشان و اسبابشان را به پیرمردی که صاحب باغ بود دادند و به پیرمرد گفتند به هیچ عنوان پول را به یکی از ما نده مگر اینکه هر ما سه نفر با هم باشیم.چند ساعتی را در باغ به تفریح پرداختند و یکی از تاجران حیله ای به ذهنش رسید.به درون آب پرید و پس از شنا کردن به دوستانش گفت من میخواهم بروم و از پیرمرد شانه ام را که در وسایلم هست بگیرم و موهایم را شانه کنم.به سراغ پیرمرد رفت و به او گفت دوستانش میخواهند پولهایشان نزد خودشان باشد و از پیرمرد پولها را طلب کرد.پیرمرد این مساله را نپذیرفت و از او خواست که هر سه با هم بیایند.مرد شیاد هم با صدای بلند به دوستانش گفت که این پیرمرد به من چیزی نمیدهد و میگوید باید هر سه باشیم و دوستانش هم که فکر میکردند از پیرمرد شانه را طلب کرده به فریاد گفتند اشکالی ندارد هر چیزی میخواهد به او بده و پیرمرد هم پولها را به او داد و مرد شیاد از باغ گریخت.
پس از گذشت چندین ساعت تاجران نگران از غیبت دوستشان به نزد پیرمرد آمدند و پیرمرد هم گفت که دوستشان پولها را از او گرفت.تاجران به حیله پی بردند و از پیرمرد شکایت کردن که چرا پولها را که قرار بود در حضور هر سه نفر ما پس بدهی به یک نفر داده ای.
قاضی پیرمرد را محکوم کرد که باید پولها را از جیب خودش بدهد یا اینکه باغش را به عنوان غرامت از او میگیرند.
پیرمرد بیچاره هم حیران در کوچه ها میگشت و به فکر چاره ای بود.در همین حین کودکی که مشغول بازی بود و با دیدن حال پیرمرد فهمیده بود که مشکلی دارد از او مشکلش را پرسید.
کودک خردسال پس از شنیدن ماجرا به پیرمرد پیشنهادی داد که میتوانست کاملا این مشکل را حل کند.
به نظر شما پیشنهاد کودک چه بود؟
کودک به پیرمرد گفت به پیش قاضی برو و بگو پولها پیش من است ولی چون قول داده بودم پولها را در حضور هر سه نفر به آنها بدهم باید هر سه نفر بیایند تا پولها را به آنها بدهم.
تاجران و قاضی دست به دهان ماندند و چون هیچ راهی نیافتند از پولهایشان گذشتند و قاضی هم حکم به بیگناهی پیرمرد داد.
بله دوستان عزیز این داستان این پیام رو میرسونه که عقل و شعور به سن بستگی نداره بلکه به ذکاوت انسان بستگی داره.امیدوارم شما هم همیشه توی زندگی همچین نکاتی رو درک کنید و به کار بگیرید.
شعر عاشقانه فوق العاده زیبا
بخونید و لذت ببرید فقط گریه تون نگیره
غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق
یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار
اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی
رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی
آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک
اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک
تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود
دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود
تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری
تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری
پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی
تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی
داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن
رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون
تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق
منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق
نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه
تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه
عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک
گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک
نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش
و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره
پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره
اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم
بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم
ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد
روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد
بـه خـدا نـمــیـری از یاد
من نمی دانم چیست
که چنین زار و پریشان شده ام
..... و چرا ؟؟
مژه بر هم زدنی اشک مرا می ریزد...
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
من نمی دانم چیست...
« آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست ؟؟ »
.............. و مرا می شکند ، می سوزد.
....... و چنین زود به هم می ریزد .
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
راستی !....
نگرانی من از بابت چیست ؟؟؟
و چرا اینهمه رفتار ترا می پایم
و چرا اینهمه دلواپس چشمان توام؟؟؟؟
ریشه ی اینهمه دلتنگی چیست ؟؟؟
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
آه ....
ای مردم این دهکده ی موهومی
به همه می گویم........
اگر عاشق شده باشم روزی
خون من گردن آن دخترک مهسایی است
که در اقلیم مجازی هرشب
بال در بال دل نازک من
تا سحر می چرخــیـد
و برای دلم افسانه ی دریا می گفت....
خون من گردن اوست..... خون من گردن اوست ....
به سراغ من اگر می آیی تند و آهسته چه فرقی دارد؟ تو به هر جور دلت خواست بیا! مثل سهراب دگر... جنس تنهایی من چینی نیست، که ترک بردارد مثل آهن شده در کهریزک چینی نازک تنهایی من تو فقط زود بیا!
معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاءاش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.
پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..!
پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دستهای قرمز و باد کردهاش را به هم میمالید، زیر لب میگفت: آری! ثروت بهتر است چون میتوانستم دفتری بخرم و بنویسم.
خانه ی دوست کجاست؟در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می رود تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانه به گل
پای فوار جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی میشنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟
سلام به همه ی دوستان عشقستان
راستش کار ما گذاشتن فایل واسه دانلود نیست ولی این عکس پانورامای سه بعدی اینقدر زیبا بود که حیفم اومد واسه ی دانلود نزارمش.شما میتونید با کلیک راست روی عکس و جلو و عقب بردن موس روی عکس زوم کنید.