در آوار خونین گرگ و میش دیگر گونه مردی آنَک،
که خاک را سبز میخواست، و عشق را شایستهی زیباترین زنان
که اینَش به نظر هَدییَتی کم بها بود که خاک و سنگ را بشاید؛
چه مَردی، چه مَردی، که میگفت:
قلب را شایستهتر آن، که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند،
و گلو را بایستهتر آن، که زیباترین نامها را بگوید،
و شیرآهن کوهمردی از این گونه عاشق،
میدان خونین سرنوشت، به پاشنهی آشیل درنوشت.
روئینهتنی که راز مرگش اندوه عشق و غم تنهایی بود،
آه اسفندیار مغموم:
تورا آن به که چشم فرو پوشیده باشی!
آیا نه؛ یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد؟
من تنها فریاد زدم: «نه!»
من از فرو رفتن تن زدم، صدایی بودم من، شَکلی میان اَشکال،
و معنایی یافتم.
من، بودم؛ و شدم،
نه زان گونه که غنچهای گلی، یا ریشهای که جوانهای یا یکی دانه که جنگلی!
راست بدان گونه که عالی مردی شهیدی! تا آسمان بر او نماز برد.
من بینوا بندَگَکی سر به راه نبودم، و راه بهشت مینوی من، بُز رو طوع و خاکساری نبود.
مرا دیگرگونه خدایی میبایست، شایستهی آفرینهای که نوالهی ناگزیر را گردن کج نمیکند!
و خدایی دیگر گونه آفریدم!
دریغا شیرآهن کوه مردا که تو بودی، و کوهوار پیش از آنکه به خاک افتی، نستوه و استوار، مرده بودی
اما نه خدا و نه شیطان!
سرنوشت تو را بتی رقم زد، که دیگران میپرستیدند!
بتی که دیگرانش میپرستیدند.
یه مَرد بود , یه مَرد ...
یـه مرد که واژه مـــرد رُ روســفید کــرد
یه مرد که مرگ رُ واسه انسان بعید کرد
یک دشت بود که کوه پیشش زانو زد
یک مرد به شکل اسطوره ای هر درد
خط بطلانی بود روی تز سقوط عشق
تــمام واژه هــا رو دوباره تعبـیر کرد
پر گرفت و تو اوج قصه مرثیه نخوند
او آبُ آتش رو تو شعر بغل هم نشوند
گم نشد ، چشماش رو مرگ اقاقیا نبست
نشست، اما وقتی پاش رو زدن نشست
او خم نشد ، تو اوج و ایستاده مرد
از خورشت درگاه ضحاکی نخورد
"به یاد ناصر حجازی که بهترین اسطوره ام بود و در سوگش گریستم"