دیشب صدای باران در کوچه پیچ می خورد
گویا ستاره هایی از بستر تو می برد
دیشب ولی نه دیشب هر شب به یاد چشمت
وقتی که خواب بودی لبخند ماه افسرد
اینجا هوا ذلیل است وقتی تو خواب هستی
وقتی تو چشم بستی گویا هوای شب مرد
با تو ستاره هایی با چشم بسته دیدم
خواب تو دیشب اما قلب ستاره آزرد
انگار خاک شب را چشم تو آب می داد
وقتی که خواب بودی باغ شبانه پژمرد
دیشب هوای نمناک از بوی غربت خاک
در کوچه تاب می خورد از من ستاره می برد
من بی تو گنگ و تنها در کوچه محو گشتم
وقتی صدای باران در کوچه پیچ می خورد...
...(نظر هم بزارین ممنون میشیم )...
چیزهای کوچک، مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه کوچک
راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی
آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند
آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند
آن هایی که هر دستی جلویشان دراز شد به تراکت دادن، دست را رد نمی کنند. هر چه باشد با لبخند می گیرند و یادشان نمی رود همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ را می شود تا کرد و گذاشت توی کیف
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی
آدم هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه
آدم های اس ام اس های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.
آدم هایی که هر چند وقت یک بار ای میل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند
آدم هایی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست
آدم هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی
آدم هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند
همین آدم ها، چیزهای کوچکی هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن
من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم
الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم
من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری
دو سه روز پیدام نشه و ببینم چه حالی داری
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم
من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام
کار و بار زندگیمو بزارم برای فردا
من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافم
بشینم یه گوشه دنج موهای تو رو ببافم
عاشق اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم
حواست به من نباشه دزدکی تو رو ببینم
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم
اینقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم
دوستان عزیز نظر بدین.ممنون
زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رختخواب بیرون رفت.
باد پردهها را آهسته و بیصدا تکان میداد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچالهتر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی میکرد، مردش را چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.
- چیزی شده؟
جوابی نشنید.
-با توام. سرد است بیا بریم تو. چرا پکری؟
باز پرسید. این بار مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.
- میدانی فردا چه روزی است؟
-نه. یک روز مثل بقیهی روزها.
-بیست سال پیش یادت هست.
مرد گفت.
زن ادامه داد.
- تازه با هم آشنا شده بودیم.
-مرد گفت: بله.
سیگارش را روی زمین خاموش کرد و ادامه داد.
-اما بیست سال پیش، پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.
- آره، یادم هست، دو ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.
- میدانی چه گفت؟
-نه. آنقدر از پیشنهاد ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم.
مرد سیگار دیگری روشن کرد و گفت.
-به من گفت یا دخترم را بگیر یا کاری میکنم که بیست سال آبخنک بخوری؟
- و تو هم ترسیدی و با من ازدواج کردی؟
زن با خنده گفت.
-اما پدرت قاضی شهر بود. حتما این کار را میکرد.
زن بلند شد.
گفت من سردم است میروم تو.
به مرد نگاهی کرد و پرسید:
-حالا پشیمانی؟
مرد گفت. نه.
زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.
مرد زیرلب ادامه داد. فردا بیست سال تمام میشد و من آزاد میشدم. آزادِ آزاد
نظر بدین لطفا..
من به خاطر می آورم آسمان سیاه را
روشنایی در اطراف من
من به خاطر می آورم انعکاس فلش
از زمانی که شروع شد و تار شد
مثل شروع یک نشانه که در آخر مرا پیدا میکند
و صدای تو که من تمام مدت به آن گوش میدهم
و به من نشان بده شایسته ی چه هستم
پس به من دلیلی بده تا اثبات کند اشتباه من را
تا این خاطره را پاک کند
اجازه بده زیر آب برم
از فاصله ی چشمان تو
نشان بده دلیلی
برای افتادن در این چاله
تا وصل شویم به فضای بیرون
بگذار آنها دروغ هایشان را تمام کنن
در کنار این تقسیم جدید
اینجا هیچ چیز نیست
اما حافظه ها گرفتار شده اند
مکانی برای نشان دادن وجود ندارد
همه جا خاکستر نشسته به جای برف
و ما در داخل غار نشسته ایم
و صدای تو در ذهن من است
دوستان نظر یادتون نره...ممنون