چشم مخصوص تماشاست اگربگذارند خنده پنجره زیباست اگربگذارند
من ز اظهار نظرهای دلم فهمیدم عشق صاحب فتواست اگربگذارند
سندعقل مشاعی است همه می دانند عشق اما فقط از ماست اگربگذارند
دل دریایی من این همه بیهوده مگرد خانه دوست همین جاست اگربگذارند
روستازاده ام سبزتر از برگ درخت دل من وسعت صحراست اگربگذارند
غضب آلوده نگاهم نکنید دل من پیش شماهاست اگربگذارند
ای دوست من
من آن نیستم که می نمایم
نمود پیراهنی ست که به تن دارم
پیراهنی بافته زجان
که مرا از پرسش های تو
و تو را از فراموشی من در امان می دارد
آن منی که در من است
در خانه خاموشی ساکن است
و تا ابد همان جا می ماند
ناشناس و در نیافتنی
من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی
و هر چه می کنم بپذیری
زیرا سخنان من چیزی جز
صدای اندیشه های تو نیست
و کارهای من چیزی جز
عمل آرزوهای تو نیست
هنگامی که تو می گویی (باد به مشرق) می وزد
من می گویم آری به مشرق می وزد
زیرا نمی خواهم تو بدانی ه اندیشه ی من در بند باد نیست
بلکه در بند دریاست
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی و من نمی خواهم که تو دریابی
می خواهم در دریا تنها باشم
وقتی که نزد تو روز است
نزد من شب است
با این همه من از رقص روشنای نیمروز
بر فراز تپه ها سخن می گویم
زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی
و سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی
و من گویی نمی خواهم که تو ببینی و بشنوی
می خواهم با شب تنها باشم
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی
من به دوزخ خود فرو می روم
من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی
شراره اش چشمت را می سوزاند
و دودش مشامت را می آزارد
و من دوزخم را بیش از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی
می خواهم در دوزخ تنها باشم
تو به راستی
و زیبایی
درستی
مهر می ورزی
و من از برای خاطر تو می گویم که
مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است
ولی در دلم به مهر تو می خندم
گر چه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی
می خواهم تنها بخندم
دوست من
تو خوب و هوشیار و دانا هستی
یا نه تو عین کمالی!و من با تو از روی دانایی و هوشیاری سخن می گویم
گر چه من دیوانه ام
ولی دیوانه گی ام را می پوشانم
می خواهم تنها دیوانه باشم
دوست من
تو دوست من نیستی
ولی من چگونه این را به تو بگویم؟
راه من راه تو نیست گرچه با هم راه می رویم دست در دست
تا چندی دیگر دمی بر بال باد می آسایم
و آنگاه زنی دیگر باز مرا خواهد زایید
رهایی از راهی دور دست می آیدعادت پرنده هایی که قفس را به خاطره ی هجرتهایشان سپردند. تو شبیه آسمانی و من رها ترین پرنده وقصد ما نقطه ای شفاف پشت دور دست آن سوی مرزهاست.
پرواز چندان هم کار دشواری نیست اگربالی برای پریدن وعشقی برای رسیدن تورا از آن سوی پرچینهای باغ معرفت فراخواند.
<< کاش پرواز اعتمادرا با یکدیگرتجربه می کردیم تا نمی شکست بالهای دوستیمان>>
سرنوشت بدیه اول جاتو ازم گرفت
صبح فردا شد دیدم رد پاتو ازم گرفت
تا می خواستم به چشمای روشنت نگا کنم
مال دیگری شدی و چشاتو ازم گرفت
تو رو جادو کرد یکی با یه چیزی مثل طلسم
اثرش زیاد بود و خنده هاتو ازم گرفت
تو با من حرف می زدی نگات یه جای دیگه بود
خدا لعنتش کنه ، اون ، نگاتو ازم گرفت
لحظه هات یه وقتایی مال دوتامون می شدن
اون حسود ، اون دو سه تا لحظه ها تو ازم گرفت
خیلی وقته سختمه دیگه تنفس بکنم
خدا دوس نداشت بیام پیشت کنار تو باشم
باورت نمی شه حس دعاتو ازم گرفت
دست روزگار چه قدر با من و آرزوم بده
لحن فیروزه ای مسعوداتو ازم گرفت
سلامت ، خداحافظیت عزیزمای نقره ایت
حرف آخر ، به امون خداتو ازم گرفت
تو حواس واسم نذاشتی چه کنم از دست تو
اشتباهم بهترین جمله هاتو ازم گرفت
نمی خواد بپرسی چی ، خودم دارم بهت می گم
تو یه خط خوردگی دنیا ، صداتو ازم گرفت
یه کم از برگشتن قشنگتو وقتی گذشت
یکی اومد و یه ذره وفاتو ازم گرفت
هفتم اردی بهشت نزدیکای تولدت
جمعه که قد تموم زندگیم دلم گرفت
بی اجرو مزد کس نکندکارهیچکس
کالای مفت نیست به بازار هیچکس
هرکس که یارتوست کند فکر سود خویش
بیهوده کس نشود یار هیچکس
آزاد هرکه نیست زهر بند شاد نیست
هرگز کسی مباد گرفتارهیچکس
ازهول مرگ ترس طلبکار بدتراست
در زندگی مباش بدهکارهیچکس
تا پی نبرده ای که دلش با زبان یکی است
دل خوش مکن به گرمی گفتار هیچکس
حالت بدوش هیچکس بار خود منه
یا شانه هم تهی مکن از بار هیچکس
بایددیوونگی هاموببخشی
نگاه سردچشماموببخشی
میدونم گاهی حرفام خیلی تلخه
بگو می تونی حرفامو ببخشی
بایدگاهی تو چشمام خیره باشی
ببینی تاچقدغمگین وخستم
نمی دونم دخیل دلخوشیمو
به چشمای کدوم ایینه بستم
یه دنیا خاطره توکوله بارم
منواززندگی مایوس کرده
شبای بی چراغ زندگیمو
پرازتنهایی وکابوس کرده
تومی تونی منواشتی بدی با
شبای روشن ستاره بازی
تومی تونی کنار من بمونی
تومی تونی منوازنوبسازی
تومی تونی بایه لبخندشیرین
بدی های منو اسون ببخشی
می تونی به کویرخشک قلبم
توبه اهستگی بارون ببخشی
بایددیوونگی هامو ببخشی.
این که مدام به سینه ات می کوبد قلب نیست.
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.ماهی کوچکی که طعم تنگ ازارش می دهدوبوی دریا هوایی اش کرده است.
قلب هاهمه نهنگاننددراشتیاق اقیانوس.اماکیست که باور کنددرسینه اش نهنگی می تپد.
ادم ها ماهی ها رادرتنگ دوست دارندوقلب هارادرسینه.
اما ماهی وقتی دردریاشناورشدماهی است.
وقلب وقتی در خدا غوطه خورد قلب است.
هیچکس نمی تواند نهنگی رادرتنگی نگه داردتوچطور می خواهی قلبت رادرسینه نگه داری؟
وچه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شودودریامختصرمی شود.
ووقتی قلب خلاصه می شودوادم قانع.
این ماهی کوچک امابزرگ خواهدشدواین تنگ.تنگ خواهدشدواین اب ته خواهدکشید.
دریاواقیانوس به کنارنامنتهاوبینهایت پیشکش.
کاش لااقل اب این تنگ راگاهی عوض می کردی.
این اب مانده است وبوگرفته است وتو می دانی اب هم که بماند می گندد.
اب هم که بماند لجن می بنددوحیف ازاین ماهی که در گل ولای بلولد وحیف ازاین قلب که در غلط بغلتد!!!