تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟
زلیخا میخورد افسوس که یوسف گشته زندانی.
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
سر گشته ام از این همه راهی که ندارم گاهی که تو را دارم و گاهی که ندارم
من مانده ام و لایق تیغی که نبودم من مانده ام و فرصت آهی که ندارم
دلم تنگ است دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز است
صدایم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است
محبت ره به دل دادن صفای سینه میخواهد به یاد یکدگر بودن دلی بی کینه
میخواهد اگر دورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست وفا ان است که نامت را همیشه بر زبان دارم
وفا آن است که نامت را نهانی زیر لب دارم
دوستان این شعر زیبا رو آقا صادق برامون فرستاده.البته نمیدونم شاعرش هم خودشه یا نه.ولی اگه خودش شاعرش باشه باید بگم که واقعا معرکست.بخونید و لذت ببرید.
عشق، تصمیم قشنگی ست
بیـا عـاشق شـو
نه اگر قلب تو سنگی ست
بیـا عـاشق شـو
آسمان زیر پروبال نگاهت آبی ست
شوق پرواز تو رنگی ست
بیـا عـاشق شـو
ناگهان حادثه ی عشق، خطر کن، بشتاب
خوب من، این چه درنگی ست
بیـا عـاشق شـو
با دل موش، محال است که عاشق گردی
عشق، تصمیم پلنگی ست
بیـا عـاشق شـو
تیز هوشان جهان، بر سر کار عشقند
عشق، رندی است، زرنگی ست
بیـا عـاشق شـو
کاش در محضر دل بودی و میدیدی تو
بر سر عشق، چه جنگی ست!
بیـا عـاشق شـو
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
صورت آینه زنگی ست،
بیـا عـاشق شـو
می رسی با قدم عشق به منزل، آری...
عشق، رهوار خدنگی ست،
بیـا عـاشق شـو
باز گفتی تو که فردا!!! به خدا فردا نیست
زندگی، فرصت تنگی ست،
بیـا عـاشق شـو
کار خیر است، تأمل به خدا جایز نیست!
عشق، تصمیم قشنگی ست
بیـا عـاشق شـو