شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

چقدرسخته که...

 

چقدر سخته که عشقت روبروت باشه نتونی هم صداش باشی

چقدر سخته که یک دنیا بها باشی نتونی که رها باشی

چقدر سخته که بارونی بشی هر شب، نتونی آسمون باشی

چقدر سخته که زندونی بمونی، بی در و دیوار، نتونی همزبون باشی

چه بدبخته قناری که بخونه اما رویاش حس بیرونه

چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون غمش یک قطره بارونه

چقدر سخته که چشمات رنگه غم باشه ولی ظاهر پر از خنده

چقدر سخته که عشقت تو آسمون باشه، ولی آسون بگن چنده

چقدر سخته کلامت ساده پرپر شه نتونی ناجی اش باشی

چقدر سخته که رفتن راه آخر شه نتونی راهی اش باشی

چقدر سخته که تو خونه عین مهمون شی، بپوسی، خسته بیرون شی

چقدر سخته دلت پر باشه ساکت شی، ولی تو سینه داغون شی

چقدر سخته که یک دنیا صدا باشی، ولی از صحنه خوندن جدا باشی

چقدر سخته که نزدیک خدا باشی، ولی غرق دعا باشی


شعر مادر از فریدون مشیری-لذت یک لحظه "مادر" داشتن!

 

تاج از فرق فلک برداشتن ،

جاودان آن تاج بر سرداشتن :

در بهشت آرزو ره یافتن،

هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

روز در انواع نعمت ها و ناز،

شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

صبح از بام جهان چون آفتاب ،

روی گیتی را منور داشتن ،

شامگه چون ماه رویا آفرین،

ناز بر افلاک اختر داشتن،

چون صبا در مزرع سبز فلک،

بال در بال کبوتر داشتن،

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،

شوکت و فر سکندر داشتن ،

تا ابد در اوج قدرت زیستن،

ملک هستی را مسخر داشتن،

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :

لذت یک لحظه "مادر" داشتن !

 ------------------------

 

و این بهترین لذتی است که  خداوند به من ارزانی داشته . خوش به حالم !

درون معبد هستی


بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز 

نشسته در پس سجادة صد نقش حسرت های هستی سوز

به دستش خوشة پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ

نگاهی می کند، سوی خدا، از آرزو لبریز

به زاری از ته دل یک «دلم می خواست» می گوید

شب و روزش دریغ رفته و ای کاش آینده است

من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است

زمین و آسمانم نورباران است

کبوتر های رنگین بال خواهش ها

بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند

صفای معبد هستی تماشایی است

ز هر سو ، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد

جهان در خواب

تنها من، در این معبد، در این محراب

دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند

که من، تا روی بام ابرها پرواز می کردم،

از آنجا با کمن کهکشان، تا آسمان عرش می رفتم

در آن درگاه، درد خویش را فریاد می کردم

که کاخ صدستون کبریا لرزد

مگر یک شب از این شب های بی فرجام

ز یک فریاد بی هنگام

به روی پرنیان آسمان ها، خواب در چشم خدا لرزد

دلم می خواست؛ دنیا رنگ دیگر بود

خدا با بنده هایش مهربان تر بود

از این بیچاره مردم یاد می فرمود

دلم می خواست زنجیری گران، از بارگاه خویش می آویخت

که مظلومان، خدا را پای آن زنجیر

ز درد خویشتن آگاه می کردند

چه شیرین است وقتی بی گناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد

چه شیرین است اما من،

دلم می خواست؛ اهل زور و زر، ناگاه

ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند

دلم می خواست دنیا خانه مهر و محبت بود

دلم می خواست مردم، در همه احوال با هم آشتی بودند

طمع در مال یکدیگر نمی کردند

کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند

مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند،

ازین خون ریختن ها، فتنه ها، پرهیز می کردند

چو کفتاران خون آشام، کمتر چنگ و دندان تیز می کردند

چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است

چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی، در آسمان دهر تابنده است

چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است

دلم می خواست دسدست مرگ را از دامن امید ما، کوتاه می کردند

در این دنیای بی آغاز و بی پایان

در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند

خدا، زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد

نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد

نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد؛

نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد؛

همین ده روز هستی را امان می داد

دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد

دلم می خواست عشقم را نمی کشتند

صدای آرزویم را –که چون خورشید تابان بود- می دیدند

چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند

گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند

به باد نامرادی ها نمی دادند

به صد یاری نمی خواندند

به صد خواری نمی راندند

چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند

دلم می خواست یکبار دگر او را کنار خویش

به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم،

دلم یکبار دیگر همچو دیدار نخستین ، پیش پایش دست و پا می زد

شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد

غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد

دلم می خواست دست عشق –چون روز نخستین- مستی ام را زیرو رو می کرد

دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت

پلیدی ها و زشتی ها ، به زیر خاک می ماندند

بهاری جاودان آغوش وا می کرد

جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد

بهشت عشق می خندید

به روی آسمان آبی آرام

پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند

به روی بام ها ناقوس آزادی صدا می کرد

مگو: «این آرزو خام است

مگو: «روح بشر همواره سرگردان و ناکام است

اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛

وگر این آسمان در هم نمی ریزد؛

بیا تا ما «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

به شادی «گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

شعر زیبا - شعر عاشقانه

                                                           

 -اگر نمی توانم همیشه مال تو باشم

-اجازه بده گاهی زمانی از آن تو باشم  

-و اگرنمی توانم گاهی زمانی ازآن تو باشم  

 

-بگذار هروقت که تو می گویی در کنار تو باشم  

 

-اگر نمی توانم دوست خوب و پاک تو باشم  

-اجازه بده دوست پست و کثیف تو باشم  

 

-واگر نمی توانم عشق راستین تو باشم  

-بگذار باعث سر گرمی تو باشم  

-اما مرا اینگونه ترک مکن 

            

      بگذاردر زندگی تو دست کم چیزی باشم...

غروب آخر ین شعرم


تو مثل راز پاییزی ومن رنگ زمستانم


چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم

تو مثل شمعدانی ها پراز رازی و زیبایی

ومن در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم

تو دریای ترینی ، آبی وآرام وبی پایان

ومن موج گرفتاری اسیر دست طوفانم

تو مثل آسمانی مهربان وآبی وشفاف

ومن درآرزوی قطره های پاک بارانم

نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته

به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

تو دنیای منی بی انتها وساکت وسر شار

ومن تنها دراین دنیای دوراز غصه مهمانم

تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور ونامعلوم

ومن درحسرت دیدار چشمت رو به پایانم

تو مثل مرهمی به بال بی جان کبوتر ها

ومن هم یک کبوتر تشنه باران درمانم

بمان امشب کنار لحظه های بی قراری من

ببین با تو چه روئیایی ست رنگ شوق چشمانم

شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم

هنوز ازعطر دستانت پراز شوق است دستانم

تو فکر خواب گل هایی که یک شب باد ویران کرد

ومن خواب ترا می بینم ولبخند پنهانم

تو مثل لحظه ی هستی که باران تازه می گیرد

ومن مرغی که ازعشقت فقط بی تاب وحیرانم

تو می آیی ومن گل می دهم درسایه چشمت

وبعد ازتو منم با غصه های قلب می سوزانم

تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد

ومن تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم

شبست ونغمه مهتاب ومرغان سفر کرده

وشاید یک مد کمرنگ ازشعری که می خوانم

تمام آرزوهایم زمانی سبز می گردد

که تو یک شب بگویی ، دوستم داری تو ، می دانم

غروب آخرشعرم پراز آرامش دریاست

ومن امشب قسم خوردم تو را هرگز نرنجانم

به جان هرچه عاشق توی این دنیای پرغوغاست

قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم

بدون تو شبی تنها وبی فانوس خواهم مرد 


دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم....

دلم گرفته


دلم گرفته است و پنجره سبز درختان را بارور می کند

روزها می گذرد و من خودم را از یاد برده ام
بی گمان اگر در اینه بنگرم موهای آشفته ام مرا می ترسانند
چه روزهایی
....
چه روزهایی که در آینه زیسته ام

چه روزهای که در آینه گریسته ام
چه روزهایی که در آینه خندیده ام
و اکنون
آینه ، سفر ، تنهایی
چه قدر خسته ام
روح تنهایی مرا به سوی پنجره می کشاند
این مردمان به اشتیاق چه چیز است که پنجره را از یاد برده اند؟
چه روزهایی
چه روزهایی
....
دلم می خواهد برای روزهایی که رفته است

برای روزهایی که دیگر باز نخواهد گشت
در دستمال ابریشمی پدرم

کودکانه و بیقرار گریه کنم

دلم می خواهد زبان گل ها را میدانستم
با درختها حرف می زدم
با گنجشکها می پریدم
باید یقین داشت
باید آنها را ستود
از پنجره پیداست
شب ، آسمان ، ستاره
چشمان من اگر به وسعت آسمان بود
می توانستم خوشبختی را ببینم
خوشبختی شاید آن پنجره کوچک و تاریک
شاید آن حس گمشده است
دنیا را با همه وسعت
به فراموشی یک لحظه می فروشم
چه قدر خوشبخت باید بود
وقتی که سفر در پیش است
مسافر تنهایی را می داند
چه قدر خوشبخت باید بود.....  

 

نظر بدین خوشحال میشیم... 

آموختم که...

آموخته ام که وقتی عاشقم ، عشق

 در ظاهرم نیز نمایان می شود


 
آموخته ام که عشق مرکب

 حرکت است نه مقصد حرکت


 
آموخته ام که هیچ کس در نظر ما کامل

 نیست تا زمانی که عاشقش شویم


 
آموخته ام که این عشق است که

 زخم ها را شفا میدهد ، نه زمان


 
آموخته ام که تنها کسی مرا شاد میکند ،

 که بمن میگوید تو مرا شاد کردی


 
آموخته ام که گاهی مهربان بودن

 بسیار مهمتر از درست بودن است


 
آموخته ام که مهم بودن خوبست

 ولی خوب بودن مهمتر است


 
آموخته ام که هرگز نباید به هدیه ای که

 از طرف کودکی داده میشود « نه » گفت


 
آموخته ام که همیشه برای کسی که

 به هیچ عنوان قادر به کمکش نیستم ، دعا کنم


 
آموخته ام که زندگی جدیست ولی ما نیاز به

 «دوستی» داریم که لحظه ای با او از جدی بودن دور باشیم


 
آموخته ام که تنها چیزی که یک شخص میخواهد فقط

 دستی است برای گرفتن دست او و قلبی برای فهمیدنش


 
آموخته ام که زیر پوست سخت همه افراد کسی

 وجود دارد که میتواند خوشحال شود و دوست داشته باشد 

 

  آموخته ام که خدا همه چیز را در یک روز نیافرید ،

پس من چگونه میتوانم همه چیز را در یک روز بدست آورم


 
آموخته ام که چشم پوشی از

 حقایق آنها را تغییر نمی دهد 

 

 آموخته ام که به چیزی که دل ندارد نباید دل بست


 
آموخته ام که وقتی با کسی روبرو میشویم ،

 انتظار لبخندی از سوی ما دارد


 
آموخته ام که لبخند ارزانترین راهی است

 که میتوان با آن نگاه را وسعت بخشید 


 
آموخته ام که باد با چراغ خاموش کاری ندارد



 
آموخته ام که خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن


 آموخته ام که قطره دریاست ، اگر با دریاست


 
و آموخته ام که عشق ،  مهربانی ، گذشت ،

صداقت و بلند نظری خصلت انسانهای انسان است

درد دل مجنون با خدا...

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست  

بــی وضــــو در کوچـــه لیلا نشســـت
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فــــارغ از جـــام الــستــش کــــرده بــــود
ســجـده ای زد بـــر لــــب درگــاه او
پــــُر ز لـــیلــا شـــــد دل پـــــر آه او
گـــفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بــــر صلیب عـــشق دارم کرده ای
جـــــام لیلا را به دسـتـم داده ای
وندر این بازی شــکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیـلاســـــت آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم نکن
من کـــه مجنونم تو مــــجنونم نــکن
مــــرد ایــــن بـــازیــچـه دیگر نیستم
این تو و لـــیلای تو... مــــن نیستم
گــــفت ای دیــوانه لــیلایــــــت منم
در رگ پنهان و پـــیــدایـــت منـــــم
ســــالها بــــا جــــور لیلا ســـاختی
من کنارت بـــــودم و نـــشناخـــتی
عــشق لــــیلا در دلـــت انـــداختم
صد قمــــار عشق یکجا بـــاخـــتم
کـــــردمـــت آواره صــــحرا نـــــشد
گفتم عاقل می شوی اما نــشد
سوختم در حسرت یک یـا ربــت
غیر لیلا بــــــر نــــیــامد از لــبت
روز و شب او را صـــدا کردی ولی
دیدم امشب با مـنی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حــــــریم خانه ام در می زنی
حــــال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش بـــاش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم