شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

حرف دل یه عاشق

با من بمان این روزها... 

با من که تنها مانده ام... 

تقدیرخود را خط به خط... 

درچشمهایت خوانده ام.. 

این روزها با من بمان... 

 این روزها عاشق ترم... 

این روزها یاد تو را ... 

با خود به رویا میبرم...

بهترین وجذابترین شعر ( حمید مصدق)

 

کاشکی شعر مرا می خواندی
گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من

آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را
در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت:
«چه تهیدستی مرد»
ابر باور می کرد

من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟

هیچ
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی
...!



  

بهترین وزیباترین شعر (مهرداد اوستا)

 

 

با من بگو تا کیستی؟مهری؟بگو ،ماهی؟بگو خوابی؟خیالی؟چیستی؟اشکی ؟بگو ،آهی؟بگو

راندم چوازمهرت سخن،گفتی بسوز و دم مزن دیگربگو ازجان من،جانا چه میخواهی؟ بگو....

من عاشق تنهاییم،سرگشته ی شیدا ییم دیوانه ی رسوائیم،تو هرچه می خواهی بگو
.......!!!

روزها میگذرد

روزها میگذرد  

ومن از پنجره بیداری 

کوچه یاد تو را می نگرم 

و چنان آرامم که کسی فکر نکرد 

زیر خاکستر آرامش من 

چه هیاهویی هست 

عاشقی هم دردیست 

و من از لحظه دیدار تو دانستم 

که شبی بدین درد خواهم مرد

بهترین شعر عاشقانه...(مقررات عاشقی)...


حاضری جون فداش کنی ، وقتی کسی رو دوس داری


حاضری دنیارو بدی ، فقط یه بار نیگاش کنی

به خاطرش داد بزنی ، به خاطرش دروغ بگی


رو همه چی خط بکشی ، حتی رو برگ زندگی


وقتی کسی تو قلبته ، حاضری دنیا بد باشه


فقط اونی که عشقته ، عاشقی رو بلد باشه


قید تموم دنیارو به خاطر اون می زنی


خیلی چیزارو می شکنی تا دل اونو نشکنی


حاضری که بگذری از دوستای امروز و قدیم


اما صداشو بشنوی ، شب ، از میون دو تا سیم


حاضری قلب تو باشه ، پیش چشمای اون گرو


فقط خدا نکرده اون یه وقت بهت نگه برو


حاضری هر چی دوس داشت ، به خاطرش رها کنی


حسابتو ، حسابی از مردم شهر جدا کنی


حاضری حرف قانونو ، ساده بذاری زیر پات


به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب با وفات


وقتی بشینه به دلت ، از همه دنیا میگذری


تولد دوبارته ، اسمشو وقتی می بری


حاضری جونتو بدی ، یه خار توی دساش نره


حتی یه ذره گردوخاک تو معبد چشاش نره


حاضری مسخرت کنن تمام آدمای شهر


اما نبینی اون باهات کرده واسه یه لحظه قهر


حاضری هر جا که بری به خاطرش گریه کنی


بگی که محتاجشی و به شونه هاش تکیه کنی


حاضری که به خاطر خواستن اون دیوونه شی


رو دست مجنون بزنی ، با غصه ، همخونه شی


حاضری مردم همشون ، تو رو با دست نشون بدن


دیوونه های دوره گرد ، واسه تو دست تکون بدن


حاضری اعتبار تو به خاطرش خراب کنن


کارتو به کسی بدن ، جات اونو انتخاب کنن


حاضری که بگذری از شهرت و اسم و آبروت


مهم نباشه که کسی ، نخواد بشینه رو به روت


وقتی کسی تو قلبته ، یه چیز قیمتی داری


دیگه به چشمت نمیاد اگر ثروتی داری


حاضری هر چی بشنوی حتی آگه سرزنشه


به خاطر اون کسی که خیلی برات با ارزشه


حاضری هر روز سر اون با آدما دعوا کنی


غرور تو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی


حاضری که به خاطرش پاشی بری میدون جنگ


عاشق باشی ، اما بازم بگیری دستت تفنگ


حاضری هر چی گل داریم ، دونه به دونه بشمری


بسوزی از تب نگاش اسمشو وقتی می یاری


حاضری هر کی جز اونو ساده فراموش بکنی


پشت سرت هر چی می گن چیزی نگی گوش بکنی


حاضری هر چی که داری ، بیان و از تو بگیرن


پرنده های شهرتون دونه به دونه بمیرن


حاضری که بگذری از مقررات و دین و درس


وقتی کسی رو دوس داری ، معنی نمی ده دیگه ترس


وقتی کسی رو دوس داری صاحب کلی ثروتی


نذار که از دستت بره ، این گنج خیلی قیمتی

جالبترین شعر دوستانه و عاشقانه (ای دوست)

 

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست...
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست...
من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن...
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست...
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من...
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست...
گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی...
حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست...
من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم...
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست...
یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن...
از من من این برشانه ها بار گران ای دوست...
نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت...
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست...
انسان که می خواهد دلت با من بگو آری...
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست...

بهترین شعر عاشقانه وزیبا(بوی سیب)

 

 

خدایا...دهانم را بو کن!...ببین...بوی سیب نمیدهد!

من هیچ وقت حوایی نداشتم که برایم سیب بچیند!

میدانی یک آدم بدون ِحوایش چقدر تنها میشود؟!

میدانی محکوم بودن چقدر سخت است

وقتی که گناهی نکرده باشی و حتی سیبی را نبوییده باشی؟!

میدانی حوای بعضی از آدم هایت میگذارند و میروند؟!

میدانی که میروند و جلوی چشم آدم، حوای دیگری میشوند؟!

نمیدانی!

تو که حوا نداشته ای هیچ وقت!

ولی اگر میدانی و باور کرده ای خستگی ام را، این آدم را ببر پیش خودت!.

خسته ام از زندگی...دهانم را بو کن!...ببین...بوی سیب نمیدهد!!... 

 

خسته ام از تو....

شعری زیبا از حمید مصدق و پاسخی زیباتر، از فروغ فرخزاد به آن شعر

 

این شعر خیلی قشنگ رو باران برای ما فرستاده تا ثبتش کنیم  

تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم 

 باغبان از پِی من تند دوید سیب را دست تو دید 

غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو  افتاد به خاک 

 و تو رفتی و هنوز ،سالها هست که در گوش      

     آرام خش خش ِ گام تو تکرار کنان ،می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق ِ این پندارم 

 که چرا - خانه کوچم   سیب نداشت ....  

و اما پاسخ فروغ فرخزاد به این شعر زیبا:  

من به تو خندیدم
چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی  

پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدرپیر من است 

 من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 

 دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... 

 و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 

 که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت 

اگر معجزه ای رخ بدهد و زمان به عقب برگردد به دنیا قول خواهم داد چشمهایم را تا آخرین روز حیاتم روی هم بگذارم  :  

 می دانی چرا ؟  

می ترسم یک لحظه غفلت کنم ،  

دوباره تو را ببینم و یک عمر گرفتارت شوم !!