-
خداااااااااااا
1390/02/18 23:19
خدایا نگویم دستم بگیر عمریست گرفته ای مبادا رها کنی....
-
بهترین و زیبا ترین شعر مجتبی کاشانی
1390/02/18 23:07
در مجالی که برایم باقی ست باز همراه شما مدرسه ای می سازیم که در ان همواره اول صبح به زبانی ساده مهر تدریس کنند، و بگویند خدا خالق زیبایی و سراینده ی عشق افریننده ی ماست. مهربانی ست که مارا به نکویی دانایی زیبایی و به خود میخواند جنتی دارد نزدیک،زیبا و بزرگ دوزخی دارد به گمانم کوچک وبعید در پی سودا نیست که ببخشد مارا و...
-
بهترین وزیباترین داستان عاشقانه
1390/02/17 13:03
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی ازدانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها ولذت بردن از خوشبختی» را راه بیان...
-
بهترین وجذابترین شعر فریدون مشیری
1390/02/17 12:53
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق آزار این رمیده سر در کمند را بگذار سر به سینه من تا بگویمت اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمری است در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت...
-
داستان زیبای کفش...داستان آموزنده...داستان فوق العاده زیبا
1390/02/15 10:37
دلبسته ی کفش هایم بودم . کفش هایی که یادگار سال های نو جوانی ا م بودند دلم نمی آمد دورشان بینداز م . هنوز همان ها را می پوشید م اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند قدم از قدم اگر بر می دا شتم زخمی تازه نصیبم می شد سعی می کرد م کمتر راه برو م زیرا که رفتن دردناک بود می نشستم و زانو هایم را بغل می گر فتم و می گفتم :...
-
شعر عاشقانه ی بسیار زیبا
1390/02/15 00:31
شب از مهتاب سر می ره تمام ماه تو ابه شبیه عکس یک رویاست تو خوابیدی جهان خوابه زمین دور تو می گرده زمان دست تو افتاده تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی شب از جایی شروع می شه که تو چشماتو می بندی تو رو اغوش می گیرم تنم سر ریز رویاشه جهان قد یه لالایی توی اغوش من جاشه تو رو...
-
شعر زیبای هرگز نخواب کوروش
1390/02/15 00:01
هرگز نخواب کوروش دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد رستم در این هیاهو گرز گران ندارد روز وداع خورشید زاینده رود خشکید زیرا دل سپاهان نقش جان ندارد بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند گویی که ارش ما تیر و کمان ندارد دریای مازنی ها بر کام دیگران شد دارا کجای کاری ؟ دزدان سرزمینت بر بیستون نوشتند این جا خدا ندارد هرگز نخواب...
-
شعر عاشقانه خلوت تنهایی یک شاعر از مریم حیدر زاده
1390/02/13 14:56
کاش در دهکده عشق فراوانی بود توی بازار صداقت کمی ارزانی یود کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم رنگ رفتار من و لحن تو انسانی...
-
شعر عاشقانه تا قیامت شعری زیبا از مریم حیدر زاده
1390/02/13 14:41
من میگم بهم نگاه آن تو میگی آه جون فدا آن من میگم چشمات قشنگه تو میگی دنیا دو رنگه من میگم دلم اسیره تو میگی آه خیلی دیره من میگم چشمات و واآن تو میگی من و رها آن من میگم قلبم رو نشکن تو میگی من می شکنم من ؟ من میگم دلم رو بردی تو میگی به من سپردی ؟ من میگم دلم شکسته است تو میگی خوب میشه خسته است من میگم بمون همیشه تو...
-
داستان زیبای چهار دانشجو و امتحان و استاد
1390/02/12 23:34
چهار دانشجوی پزشکی که امتحان داشتند به جای خواندن درس و آماده کردن خود برای امتحان به یک پارتی میروند و از درس خواندن غافل میشوند.فردا صبح هر چهار دانشجو حیله ای به کار میبرند تا استاد امتحانشان را به تاخیر بیندازد.حیله از این قرار بود که به پیش استاد رفتند و به استاد گفتند دیروز به یک خارج از شهر رفته بودند و از قضا...
-
داستان زیبای درخشش معشوق
1390/02/11 20:27
در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به...
-
از یاد رفته
1390/02/11 02:05
از یاد رفته رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟ آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟ چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟ چون می روم به بستر خود می کشد خروش هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟ آرید خنجری که مرا سینه خسته شد از بس که دل تپید که راه فرار کو؟ آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟ وان...
-
ماه و سنگ ، تو و من ..
1390/02/09 00:41
اگر ماه بودم به هر جا که بودم سراغ تو را از خدا می گرفتم وگر سنگ بودم به هر جا که بودی سر ره گذار تو جا میگرفتم اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر سر بام من می نشستی وگر سنگ بودی به هر جا که بودم می شکستی مرا می شکستی!!؟
-
شعری از حکیم فردوسی
1390/02/09 00:17
در این خاک زر خیز ایران زمین نبودند جز مردمی پاک دین همه دین شان مردی و داد بود و زان کشور ازاد و اباد بود چو مهرو وفا بود خود کیششان گنه بو د ازار کس پیششان همه بنده ی ناب یزدان پاک همه دل پر از مهر این اب و خاک پدر در پدر اریایی نژاد ز پشت فریدون نیکو نهاد بزرگی به به مردی وفرهنگ بود گدایی در این بوم وبر ننگ بود کجا...
-
..روز مبادا!
1390/02/04 20:51
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها... مثل همیش اخر حرفم و حرف اخرم را با بغض می خورم عمریست که لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می کنم باشد برای روز مبادا! اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست ان روز هر چه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درست مثل همین روزهای ماست اما چه کسی و چه...
-
شعر عاشقانه ی زیبا از حمید مصدق
1390/02/04 20:28
در میان من و تو فاصله هاست. گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری! تو توانایی بخشش داری. دست های تو توانایی ان را دارد که مرا، زندگانی بخشد. چشم های تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی. دفتر عمر مرا با تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من...
-
داستان اصیل ایرانی
1390/02/04 13:05
آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود. چون وصف زیبایی پانته آ را به...
-
دست نوشته های مهاتما گاندی
1390/02/01 23:16
من می توانم خوب ، بد ، خائن ، وفادار، فرشته خو یا شیطان صفت باشم. من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم. من می توانم سکوت کنم ،نادان و یا دانا باشم. چرا که من یک انسانم،و این ها صفات انسانی است و تو هم به یاد داشته باش. من نباید چیزی باشم که تو می خواهی ،من را خودم از خودم ساخته ام منی که من از خود ساخته...
-
شعر عاشقانه و زیبای 005
1390/01/30 23:04
پنج وارونه چه معنا دارد؟! خواهر کوچکم از من پرسید من به او خندیدم کمی ازرده و حیرت زده گفت روی دیوار و درختان دیدم باز هم خندیدم گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه پنج وارونه به مینو می داد انقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم بعدها وقتی غم سقف کوتاه دلت را خم کرد بی گمان می فهمی پنج وارونه...
-
به هر عابری بیا سلام کنیم
1390/01/30 22:54
عشق را وارد کلام کنیم تا به هر عابری سلام کنیم و به هر چهره ای تبسم داشت ما به ان چهره احترام کنیم هر کجا اهل مهر پیدا شد ما در اطرافش ازدحام کنیم چشم ما چون به سرو سبز افتاد بهر تعظیم او قیام کنیم گل و زنبور دست به دست هم دهند تا که شهد جهان به کام کنیم این عجایب مدام در کارند تا که ما شادی مدام کنیم شهره ی زنبور...
-
عشق..
1390/01/26 20:18
رودها در جاری شدن وعلف ها در سبز شدن کوه ها با قله ها و دریاها با موج ها زندگی پیدا میکنند و انسان ها ،همه ی انسان ها با عشق فقط با عشق !! بار خدایا! بر من رحم کن بر من که می دانم نا توانم رحم کن باشد که خانه ای نداشته باشم باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم باشد که حتی دست وپایی نداشته باشم اما نباشد هرگز نباشد که...
-
و اما عشق...
1390/01/26 17:02
دررچشم عاشق جز معشوق هیچ نیست. با عاشق بگو که در کار عشق، عقل ورزد. نمیتواند. با عاشق بگو که در کار عشق انصاف دهد، نمیتواند. عشق همواره فراتر از عقل و عدل مینشیند، جنون نیز. و اصلا عشاق گویند که این جنون عین عقل و عدل است... عاقلان می گویند خداوند عادل است، عاشقان گویند بل عدل آن است که معشوق میکند. عاقلان چون گرفتار...
-
دیروز...امروز...فردا...
1390/01/26 16:59
به دوست خود گفتم: به او بنگر چگونه بر دستهای دوست تکیه زده است در حالی که دیروز بر دستهای من تکیه زده بود؟ گفت : فردا نیز بر دستان من تکیه خواهد زد. گفتم: به او بنگر چگونه در کنار دوست نشسته است در حالی که دیروز در کنار من بود؟ گفت : فردا نیز در کنار من خواهد نشست. گفتم: به او بنگر چگونه از جام او مینوشد در حالیکه...
-
مسخره اما واقعی
1390/01/26 16:50
در حضور پیامبر یکی از دادرسان شهر حاضر شد و گفت: درباره ی بزه کاری و مجازات به ما سخن بگو! پاسخ داد و گفت: چون ارواحتان بر روی بادها سرگشته باشند و شب را در تنهایی به سر برید و خطایی را مرتکب شوید . در آن هنگام ستمی بر دیگران و بر خودتان کرده اید و برای چنین ستمی باید لحظه ای بر در اسمان بکوبید و منتظر بمانید. خدای...
-
وعده ی ما لب دریا....
1390/01/24 00:53
روی عکسا گرد و خاکه بیشتر دلا هلاکه قحطی گلای پونه ست تقدیرا دست زمونه ست عهدو پیمونا شکسته رشته ی دلا گسسته تقویما رو ماه تیره زندونا پر اسیره ادما یا همه مردن یا که ماتو دل سپردن عصر ما عصر فریبه عصر اسمای غریبه عصر پژمردن گلدون چترای سیاه تو بارون مرگ اواز قناری مرگ عکس یادگاری تا دلت بخواد شکایت غصه ها تا بی نهایت...
-
سیاه
1390/01/23 20:38
معلم گفت: بنویس سیاه و پسرک ننوشت معلم گفت: هر چه می دانی بنویس و پسرک گچ را در دست فشرد معلم گفت( املای آن را نمی دانی؟))و معلم عصبانی بود سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود معلم سر او داد کشید و پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابی نداد.معلم به تخته کوبید و پسرک نگاه خود را...
-
شعر عاشقانه زیبای سکوت
1390/01/23 20:01
سکوتم را نکن باور من آن آرامش سنگین پیش از قهر طوفانم من آن خرمن من آن انبار باروتم که با آواز یک کبریت آتش میشوم یک سر هزاران شعله سرخ کنار هم سکوتم را نکن باور تمام این قفس ها را تمام حسرت و این ترس ها را من به دستانی که میخواهد رها باشد شکستی سخت خواهم داد! سکوتم را نکن باور من آن پرهای بسته منتظر در کنج زندانم که...
-
شعر غربت - سهراب سپهری شعر عاشقانه زیبا
1390/01/19 21:42
ماه بالای سر آبادی است اهل ابادی در خواب است باغ همسایه چراغش روشن، من چراغم خاموش ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب غوک ها می خوانند مرغ حق هم گاهی کوه نزدیک است، پشت افراها، سنجد ها و بیابان پیداست سنگ ها پیدا نیست، گلچهه ها پیدا نیست سایه ها یی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست نیمه شب بباید باشد دب...
-
چرا کسی به من نگفت..؟؟؟
1390/01/19 21:21
چرا کسی به من نگفت که از تو دور می شوم تو نیستی و من ز جور روزگار خموش و بی کس و صبور می شوم چرا کسی به من نگفت تمام هستی ام تباه می شود در این سکوت سهمگین بدون خنده های گرم و دلنشین تو تمام عمر من گذر به اشک و آه می شود چرا کسی به من نگفت برای خصم کودکانه ای کتاب اعتقاد من به زیر بار زور می رود و آرزوی این دل شکسته...
-
سحر آمد
1390/01/19 21:16
سحر آمد اندکی چند کنارم بنشست خبری تازه برایم آورد خبر از صبح امید خبر از خنده ی سیر خبر از دوری شبهای پلید ... خبر از هاله ی نوری پر غم نفسی شاد شدم لحظه ای دیر سراسیمه گذشت سنگ بگرفتم و بر آینه ی خویش زدم گذر از آتش وجدان کردم از خودم طرد شدم با خودم ماندم و بر خود که تنسّم کردم چیزی از عشق ندیدم خبر از ایمان نبود...