تلخکامی
داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا
آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا
در هوای دوستداران ،دشمن خویشم رهی
در همه عالم نخواهی یافت ،مانند مرا
باید خریدارم شوی
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
واز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران ،بازیچهء بازیگران
اول به دام آرم تو را وآنگه گرفتارت شوم
آشیان سوز
ای جلوۀ برق آشیان سوز تو را
وای روشنی شمع شب افروز تورا
زآن روز که دیدمت ،شبی خوابم نیست
ای کـــــــــــــــــــــــاش ندیده بودم آن روز تورا
جدائی
ای بی خبر از محنت روزافزونم
دانم که ندانی از جدائی چونم
باز آی که سرگشته تر از فرهادم
دریاب که دیوانه تر از مجنونم
راز غنچه
احوال دل،آن زلف دوتا داند ومن
راز دل غنچه را، صبا داند ومن
بی من تو چگونه ای ؟ندانم ،امّا
من بی تو در آتشم،خدا داند و من
منع دل
کردم ز ناله منع دل زار خویش را
انداختم به روز جزا کار خویش را
عیب تو نیست ، پیش تو گر قدر من کم است
خود کرده ام پسند خریدار خویش را
پشیمانی
دل تو را دادم چودیدم روی تو
که از همه خوبان پسندیدم تورا
دل فریبان جهان را یک به یک
دیدم واز جمله بگزیدم تو را
گر جفا راندی نکردم شکوه ای
ور خطا کردی نپرسیدم تورا
خونِ من خوردی و بخشودم گنه
جان طلب کردی و بخشیدم تو را
رفتی و آخر شکستی عهد خویش را
کــــــــــــــــــاش از اول نمی دیدم تو را
سوزد مرا، سازد مرا
ساقی بده پیمانه ای ، زآن می که بی خویشم کند
بر حسنِ شورانگیز تو، عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم ، بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش وکم ، فارغ ز تشویشم کند
نور سحر گاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد ، سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا، در آتش اندازد مرا
واز من رها سازد مرا، بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی ، سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را ،دور از بد اندیشم کند
این شعر زیبا رو یکی از دوستان به نام مهدی برای ما فرستاده...
تا که دیدم چــــشم زیبای ترا آن دیگران از یاد رفت
من شنیدم صوت شیوای ترا صوت اذان از یاد رفت
در عجــب بودم چـــه ســـان ز آتش برون آرم دلــم
حس نمودم دست گیرای ترا حتی جنان از یاد رفـت
بی خـــبر بودم نمی دانســـتمت تنها مرا بگزیده ای
تا که هوش آمد سراپای مراغم بی عنان ازیاد رفت
وای من از غـصــــه ها کین دل چو تن پژمرده کرد
تازه فهـمیدم دلیل غصه را چون باغبان از یاد رفت
من صلـیبی نیسـتم روح خـــدا انفاس قدسی دیده ام
چون شنیدم آه جانکاه ترا روح و روان از یاد رفت
کاش بگذارد اثر این گـفــته ها بر آن دل سنگین تو
خودکه میگویی سخنهای مرااما چه سان ازیاد رفت
باز می گـفــتم به دل آیا گران جـانی ندارد چاره یی
لیک دیدم روی زیـبــــای ترا جان گران از یاد رفت
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
باران
با همه ی بی سر و سامانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها به کجا میکشی ام خوب من ؟
ها نکشانی به پشیمانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
تقدیم به کوروش کبیر
جهان در سیاهی فرو رفته بود
به بهبود گیتی امیدی نبود
نه شایسته بودی شهنشاه مرد
رسوم نیاکان فراموش کرد
...بنا کرد معبد به شلاق و زور
نه چون ما برای خداوند نور
پی کار ناخوب دیوان گرفت
خلاف نیاکان به قربان گرفت
نکرده اراده به خوبی مهر
در اویخت با خالق این سپهر
در آواز مردم به جایی رسید
که کس را نبودی به فردا، امید
به درگاه مردوک یزدان پاک
نهادند بابل همه سر به خاک
شده روزمان بدتر از روز پیش
ستمهای شاهست هر روز بیش
خداوند گیتی و هفت آسمان
ز رحمت نظر کرد بر حالشان
برآن شد که مردی بس دادگر
به شاهی گمارد در این بوم و بر
چنین خواست مردوک تا در جهان
به شاهی رسد کوروش مهربان
سراسر زمینهای گوتی و ماد
به کوروش شه راست کردار داد
منم کوروش و پادشاه جهان
به شاهی من شادمان مردمان
منم شاه گیتی شه دادگر
نیاکان من شاه بود و پدر
روان شد سپاهم چو سیلاب و رود
به بابل که در رنج و آزار بود
براین بود مردوک پروردگار
که پیروز گردم در این کارزار
سرانجام بی جنگ و خون ریختن
به بابل درآمد ، سپاهی ز من
رها کردم این سرزمین را زمرگ
هم امید دادم همی ساز و برگ
به بابل چو وارد شدم بی نبرد
سپاه من آزار مردم نکرد
اراده است اینگونه مردوک را
که دلهای بابل بخواهد مرا
مرا غم فزون آمد از رنجشان
ز شادی ندیدم در آنها نشان
نبونید را مردمان برده بود
به مردم چو بیدادها کرده بود
من این برده داری برانداختم
به کار ستمدیده پرداختم
کسی را نباشد به کس برتری
برابر بود مسگر و لشکری
پرستش به فرمانم آزاد شد
معابد دگر باره آباد شد
به دستور من صلح شد برقرار
که بیزار بودم من از کارزار
به گیتی هر آن کس نشیند به تخت
از او دارد این را نه از کار بخت
میان دو دریا در این سرزمین
خراجم دهد شاه و چادر نشین
ز نو ساختم شهر ویرانه را
سپس خانه دادم به آواره ها
نبونید بس پیکر ایزدان
به این شهر آورده از هر مکان
به جای خودش برده ام هر کدام
که دارند هر یک به جایی مقام
ز درگاه مردوک عمری دراز
بخواهند این ایزدانم به راز
مرا در جهان هدیه آرامش است
به گیتی شکوفایی دانش است
غم مردمم رنج و شادی نکوست
مرا شادی مردمان آرزوست
چو روزی مرا عمر پایان رسید
زمانی که جانم ز تن پر کشید
نه تابوت باید مرا بر بدن
نه با مومیایی کنیدم کفن
که هر بند این پیکرم بعد از این
شود جزئی از خاک ایران زمین
نقل شده از یک معلم پیانو
من یک معلم پیانو هستم . این داستان را هم به خواسته ی چند تا از دوستانم بازگو می کنم ، چراکه هنوز هم از به یاد آوری آن یک حس نا گفتنی به من دست می دهد و تمام تنم می لرزد.
سال ها پیش من شاگردان زیادی داشتم که به آنها پیانو یاد می دادم خوب طبیعی بود که یکی از آنها با استعداد بود و یکی استعداد کمتری داشت ، روزی من یک شاگرد را پذیرفتم به نام ” جک ” …
جک پسری ۱۳ یا ۱۴ ساله بود و به همراه مادرش زندگی می کرد . انگیزه ی او از یادگیری پیانو هم این بود که روزی بتواند برای مادرش پیانو بنوازد و یک کار را بی عیب و نقص اجرا کند.
من مادر جک را از نزدیک ندیده بودم فقط دیده بودم که جک را جلوی در پیاده می کرد و وقتی من را از پشت پنجره می دید با یک بوق و یک لبخند با من سلام و احوال پرسی می کرد.
خلاصه من به جک پیانو درس می دادم اما او از بی استعداد ترین شاگرد من هم بی استعداد تر بود!!! هر چه که به او درس می دادم بی فایده می نمود اما جک هم چنان با پشتکار به کلاس های من می آمد. تا اینکه یک روز که قرار بود جک برای تمرین بیاید ، نیامد . همین طور هفته ها گذشت . اکنون ۶ماه بود که از جک خبری نبود ، من از جهتی نگران او بودم اما از جهتی هم خوشحال بودم چون یک همچین شاگرد بی استعدادی برای من سو تبلیغ به حساب می آمد!!!
تا این که قرار شد من به همراه شاگردانم در کلیسای شهر برنامه اجرا کنم .شب قبل از اجرا ناگهان تلفن خانه ی من زنگ زد ، پسری پشت خط بود اول او را نشناختم بعد فهمیدم که جک است او از من درخواست کرد که او هم در برنامه کلیسا شرکت کند و پیانو بنوازد . من از او پرسیدم که این همه مدت کجا بوده است و او فقط جواب داد مادرم مریض بود. خلاصه بعد از کلی اصرار پذیرفتم که فردا شب در آخر برنامه جک بیاید و پیانو بنوازد. چراکه اگر اول این اتفاق می افتاد و جک می خواست اولین نفر اجرا باشد آبروی چندین ساله من می رفت اما اگر او در آخر برنامه پیانو می زد می شد که به نحوی جمع و جور شود.
شب برنامه فرارسید. در میانه های برنامه جک با سر و وضعی آشفته و با لباسی ژولیده وارد کلیسا شد. با خودم اندیشیدم : یعنی مادرش نمی توانست یک لباس درست تن او کند؟
به آخر برنامه که رسیدیم من از جک خواستم که به روی صحنه بیاید و قطعه خودش را بنوازد. جک آمد و پشت پیانو نشست جمعیت ساکت شد و من هم منتظر یک آبرو ریزی بزرگ بودم .
اما جک که با اعتماد به نفس کامل نشسته بود ، شروع به نواختن قطعه ای از شوبرت کرد.
من باورم نمی شد که این پسر همان پسر بی استعدادی است که روزی شاگرد من بود. به قدری زیبا این قطعه را می نواخت که همه حاضران مات و مبهوت نشسته بودند و نگاه می کردند. آخر اجرا من جک را آوردم میکروفن را به او دادم و از او پرسیدم که جک تو که به خاطر مادرت می خواستی پیانو یاد بگیری چرا او را همراه خودت نیاوردی؟
جک رو به من ایستاد و گفت : خانم جونز یادتان می آید که به شما گفتم مادرم مریض است؟
گفتم: بله
گفت : او از ۶ ماه قبل سرطان گرفت و دیشب مرد. گوش های مادرم از دوران کودکی ناشنوا بود برای همین نمی تواست بشنود که من چطور پیانو می نوازم. اما امشب اولین شبی است که او واقعا می تواند صدای پیانو زدن من را بشنود!!!!
من زبانم بند آمده بود و فقط گریه می کردم حاضران هم وضعشان بهتر از این نبود!