شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعری بسیار زیبا

غرق تمنّای توام

در پیش بی دردان چرا ، فریاد بی حاصل کنم؟

گر شکوه ای دارم زدل ، با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گُل، در سینه جوشم همچو مُل

من شمع رسوا نیستم ، تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه ای ،تا بر گزینم پیشه ای

آخر به یک پیمانه می ،اندیشه را باطل کنم

ز آن رو ستانم جام را ، آن مایۀ آرام را

تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او ، مستانه رفتم سوی او

تا چون غباری کوی او ، در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکیم ، چون آفتاب از پاکیم

خاکی نی ام تا خویش را سرگرم آب و گِل کنم

غرق تمنای توام ، موجی ز دریای توام

من نخل سر کش نیستم ، تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی ،از دل ندارد آگهی

چند از غمِ دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم

دل زاری که من دارم

نداند رسم یاری ، بی وفا یاری که من دارم

به آزار دلم کوشد ، دلازاری که من دارم

وگر دل را به صد خواری ، رهانم از گرفتاری

دلازاری دگر جوید ،دل ِ زاری که من دارم

به خاک من نیفتد سایۀ سرو بلند او

ببین کوتاهیِ بختِ نگونساری که من دارم

گهی خاری کشم از پا ، گهی دستی زنم بر سر

به کوی دلفریبان ، این بود کاری که من دارم

دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی

ز بستر میگریزد طفل بیماری که من دارم

زپند همنشین ، درد جگر سوزم فزون تر شد

هلاکم می کند آخر ، پرستاری که من دارم

رهی ، آن مه به سوی من به چشم دیگران بیند

نداند قیمت یوسف ، خریداری که من دارم

اشعار عاشقانه

تلخکامی

داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا

آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا

در هوای دوستداران ،دشمن خویشم رهی

در همه عالم نخواهی یافت ،مانند مرا

 

باید خریدارم شوی

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

واز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران ،بازیچهء بازیگران

اول به دام آرم تو را وآنگه گرفتارت شوم

 

آشیان سوز

ای جلوۀ برق آشیان سوز تو را

وای روشنی شمع شب افروز تورا

زآن روز که دیدمت ،شبی خوابم نیست

ای کـــــــــــــــــــــــاش ندیده بودم آن روز تورا

 

 

جدائی

ای بی خبر از محنت روزافزونم

دانم که ندانی از جدائی چونم

باز آی که سرگشته تر از فرهادم

دریاب که دیوانه تر از مجنونم

 

 

 

 

راز غنچه

احوال دل،آن زلف دوتا داند ومن

راز دل غنچه را، صبا داند ومن

بی من تو چگونه ای ؟ندانم ،امّا

من بی تو در آتشم،خدا داند و من

 

 

 

 

منع دل

کردم ز ناله منع دل زار خویش را

انداختم به روز جزا کار خویش را

عیب تو نیست ، پیش تو گر قدر من کم است

خود کرده ام پسند خریدار خویش را

 

پشیمانی

دل تو را دادم چودیدم روی تو

که از همه خوبان پسندیدم تورا

دل فریبان جهان را یک به یک

دیدم واز جمله بگزیدم تو را

گر جفا راندی نکردم شکوه ای

ور خطا کردی نپرسیدم تورا

خونِ من خوردی و بخشودم گنه

جان طلب کردی و بخشیدم تو را

رفتی و آخر شکستی عهد خویش را

کــــــــــــــــــاش از اول نمی دیدم تو را

شعر عاشقانه

سوزد مرا، سازد مرا

ساقی بده پیمانه ای ، زآن می که بی خویشم کند

بر حسنِ شورانگیز تو، عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم ، بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش وکم ، فارغ ز تشویشم کند

نور سحر گاهی دهد ، فیضی که می خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد ، سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا، در آتش اندازد مرا

واز من رها سازد مرا، بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی ، سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را ،دور از بد اندیشم کند

شعر زیبا - شعر عاشقانه

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

بارانی

باران

با همه ی بی سر و سامانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست  

در پی ویران شدنی آنی ام 

 دلخوش گرمای کسی نیستم


آمده ام تا تو بسوزانی ام  

آمده ام با عطش سال ها  

تا تو کمی عشق بنوشانی ام  

ماهی برگشته ز دریا شدم  

تا که بگیری و بمیرانی ام  

خوب ترین حادثه می دانمت


خوب ترین حادثه می دانی ام؟  

حرف بزن! ابر مرا باز کن


دیر زمانی است که بارانی ام  

حرف بزن، حرف بزن، سال هاست 

 تشنه ی یک صحبت طولانی ام


ها به کجا میکشی ام خوب من ؟


ها نکشانی به پشیمانی ام

باز به دنبال پریشانی ام  

کوچه از فریدون مشیری


بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.من همه، محو تماشای نگاهت.آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:از این عشق حذر کن!لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.نگسستم، نرمیدم.رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

چقدرسخته که...

 

چقدر سخته که عشقت روبروت باشه نتونی هم صداش باشی

چقدر سخته که یک دنیا بها باشی نتونی که رها باشی

چقدر سخته که بارونی بشی هر شب، نتونی آسمون باشی

چقدر سخته که زندونی بمونی، بی در و دیوار، نتونی همزبون باشی

چه بدبخته قناری که بخونه اما رویاش حس بیرونه

چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون غمش یک قطره بارونه

چقدر سخته که چشمات رنگه غم باشه ولی ظاهر پر از خنده

چقدر سخته که عشقت تو آسمون باشه، ولی آسون بگن چنده

چقدر سخته کلامت ساده پرپر شه نتونی ناجی اش باشی

چقدر سخته که رفتن راه آخر شه نتونی راهی اش باشی

چقدر سخته که تو خونه عین مهمون شی، بپوسی، خسته بیرون شی

چقدر سخته دلت پر باشه ساکت شی، ولی تو سینه داغون شی

چقدر سخته که یک دنیا صدا باشی، ولی از صحنه خوندن جدا باشی

چقدر سخته که نزدیک خدا باشی، ولی غرق دعا باشی