ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
نفس میزند موج ؛ساحل نمی گیردش دست
پس می زند موج .
فغانی به فریادرس میزند موج !
من آن رانده مانده بی شکیبم ؛
که راهم به فریادرس بسته ؛
دست فغانم شکسته ؛
زمین زیر پایم تهی می کند جای
زمان در کنارم عبث میزند موج !
نه در من غزل می زند بال ؛
نه در دل هوس می زند موج !
رها کن؛ رها کن؛ که این شعله خرد چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید ؛
کزین تنگنا ره گشاید
کران تا کران خار و خس می زند موج !
گر این نغمه این دانه اشک ؛
در این خاک رویید و بالید و بشکفت
پس از مرگ بلبل ببینید ؛
چه خوش بوی گل در قفس می زند موج . . .
چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد
از واژه دو وجهی تکرار خسته ام
از بودن مکرر بر دار خسته ام
من با عبور ثانیه ها خرد می شوم
از حمل این جنازه هشیار خسته ام . . .
تو یه رویای قشنگی توی خواب هر شب من
تو یه آه سینه سوزی توی گرمای تب من
تو یه فریاد بلندی تو سکوت بی کسی هام
تو یه عشقی که بریدی منو از دلبستگی هام
«دلتنگی»
آنگاه که خنده بر لبت میمیرد*
*چون جمعه ی پاییز دلت میگیرد
دیروز به چشمان تو گفتم که برو *
امروز دلم بهانه ات میگیرد !!!
سهم من از عشق
سلام ای تنها بهوونه واسه ی نفس کشیدن
هنوزم پر میکشه دل واسه ی به تو رسیدن
واسه ی جواب نامت میدونم که خیلی دیره
بزار به حساب غربت نکنه دلت بگیره
عزیزم بگو ببینم که چه رنگ روزگارت
خیلی دوست دارم تو مهتاب بشینم یه شب کنارت
سر تو با مهربونی بزاری به روی شونم
تو فقط واسم دعا کن آخه دنبال بهوونم
ز من مپرس کی ام یا کجا دیار من است
زشهر عشقم و دیوانگی شعارمن است
منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح
همیشه سوی رهت چشم انتظارمن است
چوبرکه از دل صافم فروغ عشق بجوی
اگرچه آیت غم چهر پرشیارمن است
مرابه صحبت بیگانگان مده نسبت
که من عقابم و مردار کی شکارمن است؟
دریغ سوختم از هجر و بازمرد حسود
درین خیال که دلدار در کنارمن است
درخت تشنه ام و رسته پیش برکه ی آب
چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است
به شعله ای که فروزد به رهگذار نسیم
نشانی از دل پرسوز بی قرار من است
چوآتشی که گذارد به جای خاکستر
زعشق؛ این دل افسرده یادگار من است
غمی غمناک
شب سردی است، و من افسرده.
راه دوری است، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند زمن آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است
سهراب سپهری
آه از امشب
که مرا باز خبر از یار شد
خبر از یار دل آزار شد
آن همه ظلم روا داشته را یاد شد
همه هستی ز برم تار شد
و مرا هم سخنی نیست هنوز
آه از امشب
که دگر بار دلم غمگین است
که دو چشمم باز خونین است
که دو پلکم سخت سنگین است
و جهان در نظرم تاریک است
و مرا هم سخنی نیست هنوز
آه از امشب
که صدای نفسم، هیچ نیست
که دگر در سر من شور نیست
که دگر حنجرم آواز نیست
که دگر قلب من آزاد نیست
و مرا هم سخنی نیست هنوز
آه از امشب
که دلم پاره شد از غم
که همه داغم و سوزم
که صدای خوش یارم
نکند بار دگر شادم
و مرا هم سخنی نیست هنوز
آه از امشب
و هزاران شب غمبار دگر هم
آه از این کابوس خوف انگیز مبهم
که دگر خسته شدم من و ندانم
که چرا جز در و دیوار تنم
مرا هم سخنی نیست هنوز