به دنبـال خـدا نگـرد
به دنبال خدا نگرد
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد
خدا آنجاست
در جمع عزیزترینهایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آنجا نیست
او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست
زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط یک چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
و با بی پروایی از آن درگذریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است
و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند
خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:
آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!
دارا جهان ندارد
ســـــارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در
هفت آسمان ندارد!
کارون ز چشمه خشـــــــکید
البرز لب فرو بــست
حتــــــــــا دل دماوند
آتش فشــــان ندارد
دیو ســــیاه دربــند
آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو
گرز گــــــــران ندارد
روز وداع خورشید
زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان
نقــــش جهان ندارد
بر نام پارس دریا
نامی دگــــــر نهادند
گویی که آرش ما
تیـــر و کمان ندارد
دریای مازنـــی ها
بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز
میهن جـــوان ندارد
دارا!کجای کاری
دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند
دارا جهــــان ندارد
آییم به دادخواهی
فریادمان بلند است
اما چه ســــــــــود
اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است
این بیــــــرق کیانی
اما صد آه و افسوس
شـــــیر ژیان ندارد
کوآن حکیم توسی
شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما
دیگر بیـــــان ندارد
هرگز نخواب کوروش
ای مهــــــرآریایی
بی نام تو،وطن نیز
نام و نشـــان ندارد
من از کرامت دونان ،خوشم نمی آید
من از محبت نادان،خوشم نمی آید
از این مجسمه،از این کوه یخ،از این مرداب
من از طبیعت بی جان،خوشم نمی آید
به قول حافظ اگر دست اهرمن باشد
من از نگین سلیمان خوشم نمی آید
مرا به باده در انظار خلق دعوت کن
من از تخلف پنهان،خوشم نمی آید
به پیش آیینه ها پشت پات می بوسم
من از روابط پنهان ،خوشم نمی آید
زیارت تو مرا آرزوی دیرین است
ولی ز نخوت دربان،خوشم نمی آید
اگر بناست ببارد به روی اقیانوس
من از لطافت باران،خوشم نمی آید
ز بس که خدعه و نیرنگ دیده ام،دیگر
از این دو پای-از انسان- خوشم نمی آید
به حال خویش رهایم کنید !دیگر
من چرا دروغ؟!از ایران خوشم نمی آید
من از نژاد اهوراییان آزادم
من از بهشت چو زندان ،خوشم نمی آید
اگر خدای نفهمد زبان پارسی ام
از آن خدای، به قرآن! خوشم نمی آید
اگر نه جای محبت بود،نه آزادی
من از ستاره ی « کیوان » خوشم نمی آید
دوستان عزیز لطفا نظر خودتون رو در رابطه با این شعر زیبا بیان کنید
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه
من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان
آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
دوستان لطفا نظر بدین...باسپاس
هرگز نخواب کوروش
دارا جهان ندارد
سارا زبان ندارد
رستم در این هیاهو
گرز گران ندارد
روز وداع خورشید
زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان
نقش جان ندارد
بر نام پارس دریا
نامی دگر نهادند
گویی که ارش ما
تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها
بر کام دیگران شد
دارا کجای کاری ؟
دزدان سرزمینت
بر بیستون نوشتند
این جا خدا ندارد
هرگز نخواب کوروش
بی نام تو وطن نیز
نام و نشان ندارد!!
از یاد رفته
رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟
چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟
چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟
آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟
آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،
رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو؟
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو؟