شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

ناگفته ها


حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمیگوییم..

و حرف هایی هست برای نگفتن که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند

و سرمایه ی ماورایی هرکس حرف هاییست که برای نگفتن دارد..

حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند و بیان نمیشوند مگر انکه مخاطب خویش را بیابند....


شاندل

کسی بی خبر آمد،مرا دست خودم داد

کسی مثل خودم غم ،کسی مثل خودم شاد

کسی مثل پرستو در اندیشه ی پرواز

کسی بسته و آزاد اسیر قفسی باز

کسی خنده کسی غم کسی شادی و ماتم

کسی ساده کسی صاف کسی در هم و برهم

کسی پر ز ترانه کسی مثل خودم لال

کسی سرخ و رسیده کسی سبز و کسی کال

کسی مثل تو ای دوست! مرا یک شبه رویاند

کسی مرثیه آورد برای دل من خواند

من از خواب پریدم،شدم یک غزل زرد

و یک شاعر غمگین مرا زمزمه می کرد

کوتاه اما عمیق

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها

می شد . بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر

گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا

کرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم

مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت

ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند .

سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه!!!!!!

در داستانهای قدیمی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاه خویش را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای، یکی از بندگان را بیاب و هر آنچه میخواهد مستجاب کن.
فرشته نخست بار بر کالیفرنیای آمریکا فرود آمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟ مرد گفت: خانه ای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ و مقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد...
خواسته مرد مستجاب شد.
فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبا رو، و لباسی که هیچ زنی تا کنون نپوشیده باشد. و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد...
خواسته زن مستجاب شد.
فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه یکی از کویرهای ایران فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟
مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم.
فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد.
فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...

ای روزگار...

زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رخت‌خواب بیرون رفت.

باد پرده‌ها را آهسته و بی‌صدا تکان می‌داد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی می‌کرد، مردش را چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.

- چیزی شده؟

جوابی نشنید.

-با توام. سرد است بیا بریم تو. چرا پکری؟

باز پرسید. این بار مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.

- می‌دانی فردا چه روزی است؟

-نه. یک روز مثل بقیه‌ی روزها.

-بیست سال پیش یادت هست.

مرد گفت.

زن ادامه داد.

- تازه با هم آشنا شده بودیم.

-مرد گفت: بله.

سیگارش را روی زمین خاموش کرد و ادامه داد.

-اما بیست سال پیش، پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.

- آره، یادم هست، دو ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.

- می‌دانی چه گفت؟

-نه. آنقدر از پیشنهاد ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم.

مرد سیگار دیگری روشن کرد و گفت.

-به من گفت یا دخترم را بگیر یا کاری می‌کنم که بیست سال آب‌خنک بخوری؟

- و تو هم ترسیدی و با من ازدواج کردی؟

زن با خنده گفت.

-اما پدرت قاضی شهر بود. حتما این کار را می‌کرد.

زن بلند شد.

گفت من سردم است می‌روم تو.

به مرد نگاهی کرد و پرسید:

-حالا پشیمانی؟

مرد گفت. نه.

زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.

مرد زیرلب ادامه داد. فردا بیست سال تمام می‌شد و من آزاد می‌شدم. آزادِ آزاد 

 

 

                            نظر بدین لطفا..

و اما عشق...

دررچشم عاشق جز معشوق هیچ نیست. با عاشق بگو که در کار عشق، عقل ورزد. نمیتواند. با عاشق بگو که در کار عشق انصاف دهد، نمیتواند. عشق همواره فراتر از عقل و عدل مینشیند، جنون نیز. و اصلا عشاق گویند که این جنون عین عقل و عدل است...


عاقلان می گویند خداوند عادل است، عاشقان گویند بل عدل آن است که معشوق میکند. عاقلان چون گرفتار بلا شوند می گویند شکیبایی ورزیم که این نیز بگذرد، اما عاشقان چون در معرکه بلا گرفتار آیند، گویند:

اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟!!

دیروز...امروز...فردا...

به دوست خود گفتم:

به او بنگر چگونه بر دستهای دوست تکیه زده است در حالی که دیروز بر دستهای من تکیه زده بود؟

گفت : فردا نیز بر دستان من تکیه خواهد زد.

 

گفتم: به او بنگر چگونه در کنار دوست نشسته است در حالی که دیروز در کنار من بود؟

گفت : فردا نیز در کنار من خواهد نشست.

 

گفتم: به او بنگر چگونه از جام او مینوشد در حالیکه دیروز از جام من مینوشید ؟

گفت : فردا نیز از جام من خواهد نوشید.

 

گفتم: به او بنگر چگونه عاشقانه به او مینگرد در حالی که دیروز با چشمانش مرا سیراب میکرد ؟

گفت: فردا نیز مرا سیراب خواهد کرد.

 

گفتم : به آواز گوش فرا ده چگونه در گوش او عاشقانه میخواند در حالیکه دیروز آن را بر گوش من مینواخت؟

گفت : فردا نیز در گوش من خواهد نواخت.

 

گفتم : به او بنگر چگونه او را میبوسد در حالی که دیروز مرا میبوسید؟

گفت : فردا نیز مرا خواهد بوسید.

 

گفتم: چه زن عجیبی است !

 

گفت : آری! زندگی دنیوی همچون زن است .مردم مالک همه ی زمین اند!

او همچنان مرگ بر همه ی مردم غلبه میکند و مانند ابدیت همه ی مردم را فرا میگیرد.!!

مسخره اما واقعی

 

در حضور پیامبر 

 یکی از دادرسان شهر حاضر شد و گفت:

درباره ی بزه کاری و مجازات به ما سخن بگو!

 

پاسخ داد و گفت:

 

چون ارواحتان بر روی بادها سرگشته باشند و شب را در تنهایی به سر برید و خطایی را مرتکب شوید .

در آن هنگام ستمی بر دیگران و بر خودتان کرده اید و برای چنین ستمی باید لحظه ای بر در اسمان بکوبید و منتظر بمانید.

خدای درونتان مانند دریا بزرگ است.

از ازل پاک است و تا ابد پاک و نیالوده خواهد بود.

مانند فضایی اثیری است تنها بالداران را پرواز میدهد.

آری!

خدای درونتان مانند خورشید است.

اما داخل سوراخ ماران نمیشود و به تنهایی در درونتان به سر نمیبرد زیرا بسیاری از آدمیان هنوز بشر مانده و بسیاری دیگر به بشریت نرسیده اند.

اکنون میخواهم درباره ی آن انسان درونتان سخن بگویم.

زیرا او بزهکاری و مجازات شما را خوب میشناسد. بارها صدای شما را شنیده ام.درباره ی گناهکاری سخن میگویید گویی با شما بیگانه و از ان شما نیست!

اما به شما میگویم همچنان که قدیسان و پاکان نمیتوانند از درون بلندتان فراتر روند همانطور هم اشرار و ضعیفان نمیتوانند از درون پست تان فروتر روند.

شما با هم در یک کاروان به سوی خدای درونتان در حال حرکتید.

شما راهید و شما رهروید.

پس چون یکی از شما بر زمین افتد برای آنان که پشت سر اویند عبرتی میشود تا پایشان بر همان سنگ نلغزد.

آری!!!!

 

و برای آنانکه با تندی در جلوی او در حال حرکتند هشداری باشد زیرا تکه سنگ را از راه برنداشته اند..

 

            اما حقیقت همین است مقتول در کشته شدنش بی گناه نیست.