شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

ماندن..رفتن..کدامیک؟!!؟«جملات اموزنده ی زیبا»

 

ماندن همیشه خوب نیست، 

رفتن هم همیشه بد نیست،

گاهی رفتن بهتر است.گاهی باید رفت. 

باید رفت تا بعضی چیز ها بماند. 

اگر نروی هر انچه ماندنیست خواهد رفت. 

اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند. 

گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد،

مثل یاد،مثل خاطره ،مثل غرور، 

و انچه ماندنیست را جا گذاشت،مثل یاد،مثل خاطره،مثل لبخند. 

رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی،بروی. 

و ماندنت رفتنی میشود وقتی که نباید بمانی بمانی. 

برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند. 

برو وبگذار پیش ازاینکه رفتنت  دردی بر دلی بنشاند،خاطره ای پر حسرت شود 

برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش 

از شکستن سکوت اسانتر باشد.عشقت را بردار و برو.خوب برو. زیبا برو. 

سر به زیر برو هر چند با اندوه با لبخندی بر لب برو هر چند باری سنگین بر دل و بر دوش.

شاد برو،شاد ازاین باش که اگر ترا نشناخت،عشق شناخت

برو و بدان هر جا بروی دست عشق را بر شانه ی خود حس خواهی کرد

نگاهت عاشقانه خواهد شد و صدایت اشنا. 

وقار را در گام هایت می توان دید و اندوهی عارفانه را در لبخندت. 

همه ی اینها از ان است که عشق قلب ترا ماُمنی برای بیتوته ی خویش یافته است  

و همراهت خواهد ماند تا محضر حضرت دوست، 

انکه می ماند اسیر عادت و خویشتن خواهی میشود. 

ذائقه ی جانش تلخ میشود از شور و شیرین های زود گذر و غبار مینشیند 

بر اینه ی روحش. 

رفتن همیشه بد نیست. 

انگونه باید بروی که دیده شوی و حضورت مثل لمس بال یک پروانه حس شود. 

انگونه برو که هیچ نگاهی نتواند ترا انکار کند و هیچ دلی نتواند... 

برو،فقط برو. 

وقتی بروی همه چیزهایی که باید بیاید می اید.

داستان زیبا..داستان بسیار زیبای رفتن

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. 

سنگ پشت،ناراضی و نگران بود.پرنده ای در اسمان پر زد.سبک،و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:این عدل نیست ، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمیرسم. هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید،به نیت نا امیدی. خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. 

کره ای کوچک بود.وگفت:نگاه کن،ابتدا و انتها ندارد.هیچ کس نمی رسد .چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. وهر بار که میروی،رسیده ای. باور کن انچه بر دوش توست،تنها لاکی سنگی نیست.تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی،پاره ای از مرا.  

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور. 

سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن،حتی اگر اندکی...

داستان بسیار زیبای ملاقات


      

ظهر یک روز سرد زمستانی ،وقتی امیلی به خانه برگشت ،پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی ان بود.فقط نام و ادرسش روی ان نوشته شده بود. 

او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند: 

 «امیلی عزیز،عصر امروز به دیدار تو می ایم تا تو را ملاقات کنم 

با عشق ،خدا» 

 

امیلی همانطور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت،با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که ادم مهمی نبود.در همین فکر بود که ناگهان کابینت خالی اشپز خانه را به یاد اورد و با خود گفت :من که چیزی برای پذیرایی ندارم!پس نگاهی به کیف پولش انداخت .او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.وقتی از فروشگاه بیرون امد ،برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر برسد و عصرانه حاضر کند. در راه بازگشت ،زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند،مرد فقیر به امیلی گفت: 

خانم ما خانه و پولی نداریم . بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمک کنید؟ 

امیلی جواب داد:متاسفم،من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. 

مرد گفت:بسیار خوب خانم،متشکرم.و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. 

همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.به سرعت بدنبال انها دوید. 

اقا ،خانم،خواهش میکنم صبر کنید.وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید ، سبد غذا را به انها داد و بعد کتش را در اورد و روی شانه های زن انداخت. 

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه برگشت یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او چیزی برای پذیرایی نداشت.همانطور که در را باز می کرد،پاکت نامه ی دیگری را روی زمین دید،نامه را برداشت و باز کرد: 

«امیلی عزیز 

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم، 

با عشق  ،خدا..... .»

خداااااااااااا

خدایا نگویم دستم بگیر 

  

 

عمریست گرفته ای 

 

   

مبادا رها کنی....

بهترین و زیبا ترین شعر مجتبی کاشانی


در مجالی که برایم باقی ست 

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم 

که در ان همواره اول صبح 

به زبانی ساده 

مهر تدریس کنند،  

و بگویند خدا  

خالق زیبایی 

و سراینده ی عشق 

افریننده ی ماست. 

مهربانی ست که مارا به نکویی 

دانایی 

زیبایی 

و به خود میخواند 

جنتی دارد نزدیک،زیبا و بزرگ 

دوزخی دارد به گمانم 

کوچک وبعید 

در پی سودا نیست 

که ببخشد مارا 

و بفهماندمان، 

ترس ما بیرون از دایره ی رحمت اوست  

در مجالی که برایم باقی ست 

باز همراه شما مدرسه ای می سازیم 

که خرد را با عشق 

علم را با احساس  

و ریاضی را با شعر 

دین را با عرفان 

همه را با تشویق تدریس کنند 

 

لای انگشت کسی 

قلمی نگذارند 

و نخوانند کسی را حیوان 

 و نگویند کسی را کودن 

و معلم هر روز 

روح را حاضر و غایب بکند 

مغز ها پر نشود چون انبار 

قلب خالی نشود از احساس 

درس هایی بدهند 

که به جای مغز،دل ها را تسخیر کند 

از کتاب تاریخ 

جنگ را بر دارند 

در کلاس انشا 

هر کسی حرف دلش را بزند 

غیر ممکن را از خاطره ها 

محو کنند 

تا کسی بعد از این 

باز همواره نگوید:هرگز 

و به اسانی همرنگ جماعت نشود 

 

 

زنگ نقاشی تکرار شود 

رنگ را در پاییز تعلیم دهند 

قطره را در باران 

موج را در ساحل 

زندگی را در رفتن و برگشتن 

از قله ی کوه 

و عبادت را در خدمت خلق 

کار را در کندو 

و طبیعت را در جنگل و دشت. 

مشق شب این باشد 

که شبی چندین بار 

همه تکرار کنیم : 

عدل  

ازادی 

قانون 

شادی... 

امتحانی بشود 

که بسنجد ما را 

تا بفهمند چقدر 

عاشق و اگه و ادم شده ایم  

در مجالی که برایم باقی ست 

باز همراه شما  مدرسه ای می سازیم 

که در ان اخر  وقت 

به زبانی ساده 

شعر تدریس کنند 

و بگویند که تا فردا صبح 

خالق عشق نگهدار شما.

شعر عاشقانه ی بسیار زیبا


شب از مهتاب سر می ره  

تمام ماه تو ابه 

شبیه عکس یک رویاست 

تو خوابیدی جهان خوابه 

زمین دور تو می گرده 

زمان دست تو افتاده 

تماشا کن سکوت تو 

عجب عمقی به شب داده 

تو خواب انگار طرحی از 

گل و مهتاب و لبخندی 

شب از جایی شروع می شه  

که تو چشماتو می بندی 

تو رو اغوش می گیرم 

تنم سر ریز رویاشه 

جهان قد یه لالایی 

توی اغوش من جاشه 

تو رو اغوش می گیرم 

هوا تاریکتر میشه 

خدا از دست های تو 

به من نزدیکتر می شه 

زمین دور تو می گرده 

زمان دست تو افتاده 

تماشا کن سکوت تو 

عجب عمقی به شب داده 

تمام خونه پر میشه 

از این تصویر رویایی 

تماشا کن،تماشا کن 

چه بی رحمانه زیبایی..

شعر زیبای هرگز نخواب کوروش

 

 

هرگز نخواب کوروش  

 

دارا جهان ندارد 

 

سارا زبان ندارد 

 

رستم در این هیاهو 

 

گرز گران ندارد 

 

روز وداع خورشید 

 

زاینده رود خشکید 

 

زیرا دل سپاهان 

 

 نقش جان ندارد 

 

بر نام پارس دریا 

 

نامی دگر نهادند 

 

گویی که ارش ما 

 

تیر و کمان ندارد 

 

دریای مازنی ها 

 

بر کام دیگران شد 

 

دارا کجای کاری ؟ 

 

دزدان سرزمینت 

 

بر بیستون نوشتند 

 

این جا خدا ندارد 

 

هرگز نخواب کوروش 

  

بی نام تو وطن نیز  

 

نام و نشان ندارد!!

ماه و سنگ ، تو و من ..


اگر ماه بودم به هر جا که بودم 

 سراغ تو را از خدا می گرفتم 

 

 

                    وگر سنگ بودم به هر جا که بودی  

                     سر ره گذار تو جا میگرفتم 

 

 

                        اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی 

                                 بر سر بام من می نشستی 

              

                                            وگر سنگ بودی به هر جا که بودم  

                                              می شکستی مرا می شکستی!!؟