ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
شعاع مهربانیت را
روز به روز زیادتر کن
آنقدر که روزی بتوانی
همه را در آن جای دهی
آن وقت تا خدا فاصله ای نیست...
از کلام دلنشینت مست و شیدا میشوم
با نگاه نازنینت در تو پیدا میشوم
هر شب و روز جلوهگر در سجدهگاهم میشوی
در حریم ساحل عشق موج دریا میشوم
باز از پی مشک نفس غالیه بویت
آشفته به سر می دوم ای دوست بکویت
یارا بنمای آن رخ زیبات که مارا
دل واله وسرگشته و شیداست به رویت
آن دم که به احساس کمی خندیدم
گلگون شدم و رخ را ناچار بدزدیدم
من جز تو به اغیار نیاندیشیدم
من برق نگاهت از دور می دیدم
سالها شمع دل افروخته و سوخته ام
تا زپروانه کمی عاشقی آموخته ام
بارها یوسف دل را که به چاه غم توست
دو جهانش به خرید آمده نفروخته ام!
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
مست از خواب برانگیختمش
دست در زلف کج آویختمش
جام آن بوسه که می سوخت مرا
تا لب آوردمش و ریختمش
جان اگر باید به کویت نقد جان خواهیم کرد
سر اگر باید به راهت ترک سر خواهیم کرد
تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را زآب دیده تر خواهیم کرد
این شعر خیلی قشنگ رو باران برای ما فرستاده تا ثبتش کنیم
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پِی من تند دوید سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،سالها هست که در گوش
آرام خش خش ِ گام تو تکرار کنان ،می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق ِ این پندارم
که چرا - خانه کوچم سیب نداشت ....
و اما پاسخ فروغ فرخزاد به این شعر زیبا:
من به تو خندیدم
چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدرپیر من است
من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
اگر معجزه ای رخ بدهد و زمان به عقب برگردد به دنیا قول خواهم داد چشمهایم را تا آخرین روز حیاتم روی هم بگذارم :
می دانی چرا ؟
می ترسم یک لحظه غفلت کنم ،
دوباره تو را ببینم و یک عمر گرفتارت شوم !!
نوشته شده توسط دوستمون آقا حسین
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
باید که سفر کرد به محبوب رسیدن
اما نتوان کرد دگر قافله ای نیست
این شعر بسیار زیبا رو حسین عزیز برای ما فرستاده...
آهی کشد آهی کشد ناله و سودا می کند
از بهره غم وی می خورد شاید که آرامش شود
گر غم خورَد چرخی زند در آسمان ها و زمین
راهی رود خطی کشد بر گیسویِ آن مه جبین
آن مه جبین لیلای اوست از کودکی شیدای اوست
در پیچ و تاب زندگی تا مرگ او هم پای اوست
سفری باید کرد .......
تا به عمق دل یک پیچک تنها
که چرا اینچنین سخت به خود می پیچد
شاید از راز درونش بشود کشفی کرد
شاید او هم به کسی دل بسته ست