شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعری بسیار زیبا از صائب...( همین جاست بهشت...)



این چه حرفی است که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت

از درون سیه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت

شعری از حکیم فردوسی


در این خاک زر خیز ایران زمین  

نبودند جز مردمی پاک دین 

همه دین شان مردی و داد بود  

و زان کشور ازاد و اباد بود  

چو مهرو وفا بود خود کیششان 

گنه بو د ازار کس پیششان 

همه بنده ی ناب یزدان پاک 

همه دل پر از مهر این اب و خاک 

پدر در پدر اریایی نژاد 

ز پشت فریدون نیکو نهاد 

بزرگی به به مردی وفرهنگ بود 

گدایی در این بوم وبر ننگ بود 

کجا رفت ان دانش و هوش ما 

که شد مهر میهن فراموش ما 

که انداخت اتش در این بوستان 

کز ان سوخت جان و دل دوستان 

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟ 

خرد را فکندیم این سان ز کار 

نبود این چنین کشور و دین ما 

کجا رفت ایین دیرین ما؟ 

به یزدان که این کشور اباد بود 

همه جای مردان ازاد بود 

در این کشور ازادگی ارز داشت  

کشاورز خود خانه و مرز داشت 

گرانمایه بود ان که بودی دبیر  

گرامی بد ان کس که بودی دلیر  

نه دشمن در این بوم وبر لانه داشت 

نه بیگانه جایی در این خانه داشت 

از ان روز دشمن به ما چیره گشت  

که مارا روان و خرد تیره گشت 

از ان روز این خانه ویرانه شد 

که نان اورش مرد بیگانه شد  

چو ناکس به ده کدخدایی کند  

کشاورز باید گدایی کند 

به یزدان که ما گر خرد داشتیم 

کجا این سر انجام بد داشتیم 

بسوزد در اتش گرت جان و تن 

به از زندگی کردن و زیستن 

اگر مایه ی زندگی بندگی ست 

دو صد بار مردن به از زندگی ست 

بیا تا بکوشیم و جنگ اوریم 

برون سر از این بار ننگ اوریم

شعری زیبا

                     

 

 این شعر زیبا رو دوست خوبمون اقا  مهدی فرستاده 

 

 

 

 هله نومید نباشی که تو را یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند

در اگر بر تو ببند مرو و صبر کن ان جا 

ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذر ها

ره پنهان بنماید که کس ان راه نداند

نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد

نهلد کشته خود را کشد ان گاه کشاند

چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر

تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند

به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او

نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند

همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد

بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند

دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش

به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند

هله خاموش گه بی گفت از این می همگان را

بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

شعری بسیار زیبا از صادق علی حق پرست- شعری در وصف کوروش کبیر...

تقدیم به کوروش کبیر 

 

جهان در سیاهی فرو رفته بود
به بهبود گیتی امیدی نبود
نه شایسته بودی شهنشاه مرد
رسوم نیاکان فراموش کرد
...بنا کرد معبد به شلاق و زور
نه چون ما برای خداوند نور
پی کار ناخوب دیوان گرفت
خلاف نیاکان به قربان گرفت
نکرده اراده به خوبی مهر
در اویخت با خالق این سپهر
در آواز مردم به جایی رسید
که کس را نبودی به فردا، امید
به درگاه مردوک یزدان پاک
نهادند بابل همه سر به خاک
شده روزمان بدتر از روز پیش
ستمهای شاهست هر روز بیش
خداوند گیتی و هفت آسمان
ز رحمت نظر کرد بر حالشان
برآن شد که مردی بس دادگر
به شاهی گمارد در این بوم و بر
چنین خواست مردوک تا در جهان
به شاهی رسد کوروش مهربان
سراسر زمینهای گوتی و ماد
به کوروش شه راست کردار داد
منم کوروش و پادشاه جهان
به شاهی من شادمان مردمان
منم شاه گیتی شه دادگر
نیاکان من شاه بود و پدر
روان شد سپاهم چو سیلاب و رود
به بابل که در رنج و آزار بود
براین بود مردوک پروردگار
که پیروز گردم در این کارزار
سرانجام بی جنگ و خون ریختن
به بابل درآمد ، سپاهی ز من
رها کردم این سرزمین را زمرگ
هم امید دادم همی ساز و برگ
به بابل چو وارد شدم بی نبرد
سپاه من آزار مردم نکرد
اراده است اینگونه مردوک را
که دلهای بابل بخواهد مرا
مرا غم فزون آمد از رنجشان
ز شادی ندیدم در آنها نشان
نبونید را مردمان برده بود
به مردم چو بیدادها کرده بود
من این برده داری برانداختم
به کار ستمدیده پرداختم
کسی را نباشد به کس برتری
برابر بود مسگر و لشکری
پرستش به فرمانم آزاد شد
معابد دگر باره آباد شد
به دستور من صلح شد برقرار
که بیزار بودم من از کارزار
به گیتی هر آن کس نشیند به تخت
از او دارد این را نه از کار بخت
میان دو دریا در این سرزمین
خراجم دهد شاه و چادر نشین
ز نو ساختم شهر ویرانه را
سپس خانه دادم به آواره ها
نبونید بس پیکر ایزدان
به این شهر آورده از هر مکان
به جای خودش برده ام هر کدام
که دارند هر یک به جایی مقام
ز درگاه مردوک عمری دراز
بخواهند این ایزدانم به راز
مرا در جهان هدیه آرامش است
به گیتی شکوفایی دانش است
غم مردمم رنج و شادی نکوست
مرا شادی مردمان آرزوست
چو روزی مرا عمر پایان رسید
زمانی که جانم ز تن پر کشید
نه تابوت باید مرا بر بدن
نه با مومیایی کنیدم کفن
که هر بند این پیکرم بعد از این
شود جزئی از خاک ایران زمین

درون معبد هستی


بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز 

نشسته در پس سجادة صد نقش حسرت های هستی سوز

به دستش خوشة پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ

نگاهی می کند، سوی خدا، از آرزو لبریز

به زاری از ته دل یک «دلم می خواست» می گوید

شب و روزش دریغ رفته و ای کاش آینده است

من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است

زمین و آسمانم نورباران است

کبوتر های رنگین بال خواهش ها

بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند

صفای معبد هستی تماشایی است

ز هر سو ، نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد

جهان در خواب

تنها من، در این معبد، در این محراب

دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند

که من، تا روی بام ابرها پرواز می کردم،

از آنجا با کمن کهکشان، تا آسمان عرش می رفتم

در آن درگاه، درد خویش را فریاد می کردم

که کاخ صدستون کبریا لرزد

مگر یک شب از این شب های بی فرجام

ز یک فریاد بی هنگام

به روی پرنیان آسمان ها، خواب در چشم خدا لرزد

دلم می خواست؛ دنیا رنگ دیگر بود

خدا با بنده هایش مهربان تر بود

از این بیچاره مردم یاد می فرمود

دلم می خواست زنجیری گران، از بارگاه خویش می آویخت

که مظلومان، خدا را پای آن زنجیر

ز درد خویشتن آگاه می کردند

چه شیرین است وقتی بی گناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد

چه شیرین است اما من،

دلم می خواست؛ اهل زور و زر، ناگاه

ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند

دلم می خواست دنیا خانه مهر و محبت بود

دلم می خواست مردم، در همه احوال با هم آشتی بودند

طمع در مال یکدیگر نمی کردند

کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند

مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند،

ازین خون ریختن ها، فتنه ها، پرهیز می کردند

چو کفتاران خون آشام، کمتر چنگ و دندان تیز می کردند

چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است

چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی، در آسمان دهر تابنده است

چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است

دلم می خواست دسدست مرگ را از دامن امید ما، کوتاه می کردند

در این دنیای بی آغاز و بی پایان

در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند

خدا، زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد

نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد

نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد؛

نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد؛

همین ده روز هستی را امان می داد

دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد

دلم می خواست عشقم را نمی کشتند

صدای آرزویم را –که چون خورشید تابان بود- می دیدند

چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند

گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند

به باد نامرادی ها نمی دادند

به صد یاری نمی خواندند

به صد خواری نمی راندند

چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند

دلم می خواست یکبار دگر او را کنار خویش

به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم،

دلم یکبار دیگر همچو دیدار نخستین ، پیش پایش دست و پا می زد

شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد

غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد

دلم می خواست دست عشق –چون روز نخستین- مستی ام را زیرو رو می کرد

دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت

پلیدی ها و زشتی ها ، به زیر خاک می ماندند

بهاری جاودان آغوش وا می کرد

جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد

بهشت عشق می خندید

به روی آسمان آبی آرام

پرستوهای مهر و دوستی پرواز می کردند

به روی بام ها ناقوس آزادی صدا می کرد

مگو: «این آرزو خام است

مگو: «روح بشر همواره سرگردان و ناکام است

اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛

وگر این آسمان در هم نمی ریزد؛

بیا تا ما «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

به شادی «گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

گرد گلزار رخ توست غبار خط ریحان



گرد گلزار رخ توست غبار خط ریحان  

چو نگارین خط تذهیب به دیباچه ی قرآن  

ای لبت آیه ی رحمت دهنت نقطه ی ایمان   

هان نه خال است و زنخدان و سر و زلف پریشان  

که دل اهل نظر برد که سری است خدایی   

تا فکند م به سر کوی وفا رخت اقامت   

عمر بی دوست ندامت شدو با دوست غرامت   

سروجان وزر جاهم همه گو رو به سلامت  

عشق و درویشی و انگشت نمایی  و ملامت همه سهل است   

تحمل نکنم بار جدایی...

بهترین شعر مولانا


نه مرادم نه مریدم ،


نه پیامم نه کلامم،

نه سلامم نه علیکم،

نه سپیدم نه سیاهم.

نه چنانم که تو گویی،

نه چنینم که تو خوانی ونه آن گونه که گفتند و شنیدی.

نه سمائم،

نه زمینم،

نه به زنجیر کسی بسته و نه برده‌ی دینم

نه سرابم،

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم،

نه گرفتار و اسیرم،

نه حقیرم،

نه فرستاده پیرم،

نه به هر خانه و مسجد و میخانه فقیرم

نه جهنم، نه بهشتم

چنین است سرشتم

این سخن را من از امروز نه‌ گفتم،

نه‌ نوشتم،

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.

حقیقت نه به رنگ است و نه بو،

نه به های است و نه هو،

نه به این است و نه او،

نه به جام است و سبو...

گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویم،

تا کسی نشنود آن راز گهربار جهان را،

آنچه گفتند و سرودند تو آنی ...

خود تو جان جهانی،

گر نهانی و عیانی،

تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی

که خود آن نقطه عشقی

تو اسرار نهانی

همه جا تو

نه یک جای ،

نه یک پای،

همه‌ای

با همه‌ای

همهمه‌ای

تو سکوتی

تو خود باغ بهشتی.

تو به خود آمده از فلسفه‌ی چون و چرایی،

به‌ تو سوگند که این راز شنیدی و

نترسیدی و بیدار شدی،

در همه افلاک بزرگی،

نه که جزئی ،

نه چون آب در اندام سبوئی،

خود اوئی،

به‌خود آی

تا بدرخانه‌ی متروک هرکس ننشینی

و به‌ جز روشنی شعشعه‌ی پرتو خود

هیچ نبینی

و گل وصل بچینی.......!




دوستای گلم نظر یادتون نره........مرسی

راز شقایق زیباترین شعر عاشقانه

                     

شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم
گر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده
که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
و او هر لحظه سر را رو به بالاها
تشکر می کرد پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست
خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد، آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
ز هم بشکافت! ز هم بشکافت!
اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی بمان ای گل
و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد