شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

شعر عاشقانه

شعر و عکس عاشقانه عشقستان دوبیتی تک بیتی زیبا قصیده رباعی

بهترین داستان عاشقانه(روایت مقدس۱۲۹)

 

 

یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه… راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده… راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!… کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه… بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»! 

 
نتیجهء اخلاقی : اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!

بهترین داستان عاشقانه( عشق دستمال کاغذی)

 


دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم!
با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت... 

 

...مثل من...

داستان بسیار زیبا و آموزنده ...(گفتگوی پیرزن با خدا...)

 

پیرزنی 91 ساله بعد از یک زندگی شرافتمندانه چشم از جهان فرو بست. وقتی خدا را ملاقات کرد از خدا چیزهایی پرسید که همواره دانستن آنها باعث آزارش شده بود.
مگر غیر از این است که تو خالق بشر هستی؟ مگر غیر این است که همه را یکسان و برابر آفریدی؟ پس چرا مردم با هم رفتار بد دارند؟

خدا جواب داد هر انسانی که وارد زندگیتان می شود درسی را به شما می آموزد و با این درسهاست که چیزهای مختلفی از زندگی، مردم و ارتباطات اجتماعی فرا می گیرید.

پیرزن کاملا گیچ شده بود، پس از آن خداوند شروع به شکافتن مساله نمود. وقتی شخصی به تو دروغ می گوید به تو می آموزد که حقیقت همیشه آن گونه نیست که وانمود می کنند پس تو می فهمی که صداقت همیشه آشکار نیست. اگر می خواهی از درون قلبهایشان مطلع شوی باید نقابهایی را که زده اند کنار بزنی و ماسک خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود واقعی تو را ببینند.

وقتی کسی از تو چیزی را می دزدد به تو می آموزد که هیچ چیز همیشگی نیست و اینکه همیشه قدر داشته هایت را بدان و از آنها نهایت استفاده را ببر ‌چرا که ممکن است روزی آنها را از دست بدهی. حتی اگر این داشتنی ها، یک دوست خوب یا پدر و مادر و یا عزیزترین شخص زندگیت باشد. چرا که فقط امروز آنها در کنار تو هستند و باید قدر آنها را بدانی. وقتی کسی به زندگیت لطمه و خسارتی وارد می کند به تو می فهماند که پیمانهای انسانی ترد و شکننده هستند. پس محافظت و مراقبت از جسم و روحت بهترین کار ممکن است که می توانی انجام دهی.

وقتی کسی تو را تحقیر کرد به تو می آموزد که هیچ دو نفری مثل هم نیستند. اگر با مردمی مواجه شدی که با تو فرق داشتند، از ظاهر وعمل آنها در موردشان قضاوت نکن به کنه و اصل آنها رخنه کن و آنگاه از قلبت نظر سنجی کن . وقتی کسی قلب تو را شکست به تو می آموزد که دوست داشتن همیشه این معنی را نمی دهد که شخص مقابل هم تو را دوست داشته باشد اما با این وجود به عشق پشت نکن چون وقتی شخص مناسبت را یافتی آرامش و لذتی را که او همراه خود می آورد تمام سختی های گذشته ات را مبدل به نیک فرجامی خواهد کرد.

وقتی کسی با تو دشمنی کرد به تو می آموزد که هر کسی ممکن است اشتباه کند در این لحظه بهترین کاری که می توانی انجام دهی این است که آن شخص را بدون هیچ ریا و خودنمایی عفو کنی، بخشیدن کسانی که باعث آزار شما می شوند مشکل ترین کاری است که می توان انجام داد.

وقتی کسی را که دوست داشتی به تو خیانت می کند به تو می آموزد تا مقاوم نبودن در برابر وسوسه ها بزرگترین معضل بشر است. در برابر وسوسه ها مقاوم باشید که اگر به این مهم عمل نمایید پاداشتان را میگیرید.

وقتی کسی تو را فریب می دهد به تو می آموزد که حرص و آز ریشه در بدبختی دارد.

از ته دل آرزو کن تا رویاهایت به واقعیت بپیوندد این اصلا مهم نیست که خواسته هایت چقدر بزرگ باشند. به موفقیت هایت بیندیش اما هرگز اجازه نده تا وسواس فکری بر اهدافت پیروز گردد. فکرهای منفی را در تله مثبت اندیشی نابود کن .

وقتی کسی تو را مسخره می کند به تو می آموزد که هیچ شخصی کامل نیست.

مردم را با شایستگی هایی که دارند بپذیر و کم و کاستی هایشان را تحمل کن.

هرگز شخصی را بخاطر عیوبی که قادر به کنترل آن نیست از خود طرد مکن . پیرزن که تا این لحظه محو صحبت های خدا بود نگران این مساله شد که هیچ درسی توسط انسانهای خوب به بشر داده نمی شود؟

خدا گفت ظرفیت بشر برای دوست داشتن ، بزرگترین هدیه من به بشر است هر عملی که از عشق سر می زند به تو درسی می آموزد.
وقتی کسی به تو عشق می ورزد به تو می آموزد که عشق ،‌مهربانی، فروتنی، صداقت، حسن نیت و بخشش می تواند هر نوع شر و بدی را خنثی نمایند.

در برابر هر عمل خیر، عمل شری نیز وجود دارد این تنها بشر است که اختیار کنترل و برقراری توازن بین اعمال نیک و بد را دارد.

وقتی در زندگی کسی وارد می شوید ببینید می خواهید چه درسی به او بدهید...
دوست دارید معلم عشق باشید یا بدی؟ و وقتی با زندگی دنیوی وداع گفتید برای من نیکی به ارمغان می آورید یا شر و بدی؟ برای خود راحتی بیشتر فراهم می سازید یا درد وعذابی سخت؟ شادی بیشتر یاغم بیشتر؟

بهترین داستان آموزنده ...(صداقت)

                                                    

 

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگ ترین و قشنگ ترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده

نتیجه اخلاقی داستان:

عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست
آرامش مال کسی است که صادق است
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند
آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی می کند. 

 

...تو هیچوقت با من صادق نبودی...

بهترین داستان عاشقانه....

            

 

پسرک‌ بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، سنگ‌ در تیرکمان‌ کوچکش‌ گذاشت‌ و بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، گنجشک‌ کوچکی‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هایش‌ شکست‌ و تنش‌ خونی‌ شد. پرنده‌ می‌دانست‌ که‌ خواهد مرد اما...

اما پیش‌ از مردنش‌ مروت‌ کرد و رازی‌ را به‌ پسرک‌ گفت تا دیگر هرگز هیچ‌ چیزی‌ را نیازارد.

پسرک‌ پرنده‌ را در دست‌هایش‌ گرفته‌ بود تا شکار تازه‌ خود را تماشا کند. اما پرنده‌ شکار نبود. پرنده‌ پیام‌ بود. پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرک‌ دوخت‌ و گفت: کاش‌ می‌دانستی‌ که‌ زنجیر بلندی‌ است‌ زندگی، که‌ یک‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و یک‌ حلقه‌اش‌ پرنده. یک‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و یک‌ حلقه‌ سنگ‌ریزه. حلقه‌ای‌ ماه‌ و حلقه‌ای‌ خورشید.

و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌ای‌ دیگر است. و هر حلقه‌ پاره‌ای‌ از زنجیر؛ و کیست‌ که‌ در این‌ حلقه‌ نباشد و چیست‌ که‌ در این‌ زنجیر نگنجد؟!

و وای‌ اگر شاخه‌ای‌ را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای‌ اگر سنگ‌ریزه‌ای‌ را ندیده‌ بگیری، ماه‌ تب‌ خواهد کرد. وای‌ اگر پرنده‌ای‌ را بیازاری، انسانی‌ خواهد مرد.

زیرا هر حلقه‌ را که‌ بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره‌ کردی.
پرنده‌ این‌ را گفت‌ و جان‌ داد.

و پسرک‌ آن‌قدر گریست‌ تا عارف‌ شد....

داستان زیبا..داستان بسیار زیبای رفتن

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. 

سنگ پشت،ناراضی و نگران بود.پرنده ای در اسمان پر زد.سبک،و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:این عدل نیست ، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمیرسم. هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید،به نیت نا امیدی. خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. 

کره ای کوچک بود.وگفت:نگاه کن،ابتدا و انتها ندارد.هیچ کس نمی رسد .چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. وهر بار که میروی،رسیده ای. باور کن انچه بر دوش توست،تنها لاکی سنگی نیست.تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی،پاره ای از مرا.  

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور. 

سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن،حتی اگر اندکی...

داستان بسیار زیبای ملاقات


      

ظهر یک روز سرد زمستانی ،وقتی امیلی به خانه برگشت ،پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی ان بود.فقط نام و ادرسش روی ان نوشته شده بود. 

او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند: 

 «امیلی عزیز،عصر امروز به دیدار تو می ایم تا تو را ملاقات کنم 

با عشق ،خدا» 

 

امیلی همانطور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت،با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که ادم مهمی نبود.در همین فکر بود که ناگهان کابینت خالی اشپز خانه را به یاد اورد و با خود گفت :من که چیزی برای پذیرایی ندارم!پس نگاهی به کیف پولش انداخت .او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید.وقتی از فروشگاه بیرون امد ،برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر برسد و عصرانه حاضر کند. در راه بازگشت ،زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند،مرد فقیر به امیلی گفت: 

خانم ما خانه و پولی نداریم . بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمک کنید؟ 

امیلی جواب داد:متاسفم،من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. 

مرد گفت:بسیار خوب خانم،متشکرم.و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. 

همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.به سرعت بدنبال انها دوید. 

اقا ،خانم،خواهش میکنم صبر کنید.وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید ، سبد غذا را به انها داد و بعد کتش را در اورد و روی شانه های زن انداخت. 

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه برگشت یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او چیزی برای پذیرایی نداشت.همانطور که در را باز می کرد،پاکت نامه ی دیگری را روی زمین دید،نامه را برداشت و باز کرد: 

«امیلی عزیز 

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم، 

با عشق  ،خدا..... .»

داستان فوق العاده زیبا- داستان عاشق و معشوق...(روز بارانی...)

 
 

اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
...دویدیم
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی
چتر آورده بودی
و من غافلگیر شدم

سعی می کردی من خیس نشوم
و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
و سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد
.
و
و
و
و
چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
که با یک چتر اضافه آمدی
و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم
.
.
.
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم
تنها برو
.
.

دکتر علی شریعتی